با معرفی خانم شهلا آبنوس در حضور اهالی داستان
کتابفروشی آموت، بیست تیرماه ۱۴۰۲
عکاس: حسام حاجیپور
با معرفی خانم شهلا آبنوس در حضور اهالی داستان
کتابفروشی آموت، بیست تیرماه ۱۴۰۲
عکاس: حسام حاجیپور
استاد تا همیشهام دکتر #مجید_رضاییان چندباری به این شاگرد لطف داشتند و دعوتام کرده بودند برای صحبت کردن دربارهی موضوعاتی که فکر میکردند تواناییاش را دارم و هر بار نه از روی فروتنی که با شناختی که از خودم دارم، با خجالت و شرمندگی «نه» گفتم و محروم شدم از دیدن روی ماهاش.
هفتهی قبل که زنگ زدند، چنان محکم گفتند که «هفتهی بعد به همراه دو کارشناس دیگر، دربارهی تفاوت روایتگری در #روزنامه_نگاری و #ادبیات_داستانی صحبت میکنید!» که فقط گفتم «چشم استاد!»
و از هفتهی قبل اندکی دانستههایم را مکتوب کردم و اندکی هم در این باره تحقیق کردم تا حرفی برای گفتن داشته باشم.
قبل عید در #نونوشت_آموت حرف افتاد که قدیما #نامه_نگاری چقدر لذتبخش بود و چقدر منتظر میماندیم تا #نامه مان به مقصد برسد و
بعد عید بچهها شروع کردند به نوشتن نامه برای #آقای_کتابفروش و هر روز آقای #پستچی نامهها را میآورد و
چندتای اول را خواندم و چون درگیر آمادهشدن برای #نمایشگاه_کتاب بودم، تمرکز نداشتم و یک قفسه را خالی کردیم برای گذاشتن پاکتها
ضمن تقدیر و تشکر صمیمانه از حضور پر شور و مسئولانه اعضای محترم صنف، نتایج انتخابات پانزدهمین دوره هیات مدیره و بازرس اتحادیه ناشران و کتابفروشان تهران به شرح ذیل اعلام می گردد.
غربیها همیشه دنیای ما شرقیها را پر از وهم و خیال و اعجاز تصور کردند و میکنند و یک بخشاش به خاطر ادبیات جادویی این سرزمین مثل #هزار_و_یک_شب و #تذکره_اولیا بوده و یک بخش دیگر به خاطر نگاه متفاوت و ماورایی ما شرقیهاست.
مثلا به همین عکس نگاه کنید که امروز در خیابان امیرآباد گرفتم.
تا باجهی تلفن را دیدم و درخت کهنسال را، ناخودآگاه، عاشقی دیدم که سالهاست خودش را در این اتاقک زرد زندانی کرده تا معشوقاش به تلفناش پاسخ بدهد.
یک داستان کوتاه بنویسید با این عکس؛ بین صد تا سیصد کلمه.
سالهاست اردیبهشت و خرداد و تیرماه، ماه سفر خانوادگی ماست به یک گوشهی #ایران.
یک سال رفتیم تا #اصفهان و #پل_خواجو و #چهارباغ و
یک سال رفتیم تا #شیراز و سلامی به #حافظ و #سعدی و #تخت_جمشید
یک سال راندیم تا #قلعه_بابک و #کلیبر و #ارسباران.
از اون لحظههاست که از خودم راضیام؛ یک کیف غیرقابل توصیف.
روز سختی را پشت سر گذاشتم؛ از ساعت ۹ صبح توی #کتابفروشی_آموت بودم و جز یک دوست و یک خانواده عزیز که آمدند، کسی نیامد و از ظهر، مدام به خودم میگفتم «کاش نمیآمدم امروز.»
ولی حالا خوشحالم.
یک ربع به هشت شب بود که زنگ زد که «تا کی هستید؟»
نوک زبانم آمد که «دارم میبندم» اما گفتم «در خدمتم.»
گفت «بمانید من بیایم.»
میدانستم روز خلوتی خواهد بود اما نمیدانم چرا همان اول صبح آمدم #کتابفروشی. یک حس دلتنگی بود و یا شاید هم پیدا کردن دوبارهٔ خودم در لابلای #کتابها. وقتی رسیدم، اول باغچهها را آب دادم و بعد جلوی در را آبپاشی کردم و بعد نشستم به مرور پیامهای جواب ندادهٔ این مدت صفحات #کتابفروشی_آموت و #کتابتاز. از آخرین لایوی که در کتابفروشی داشتم، نزدیک به یک ماه میگذشت؛ چند روز قبل از #نمایشگاه_کتاب_تهران.
به مهربانجان پیام دادم که «دلم برای یه لایو تنگ شده. به نظرت لایو بدم؟»
کوتاه برایم نوشت: «لایو بده.»
بعد با تردید پرسیدم «ساعت دوازده یا یک؟»
نوشت «فرقی نداره.»