خانهام نزدیک کتابفروشی است و میتوانم بعد از ناهار، بروم چرتی بزنم و بعد برگردم دوباره سر کار اما از اول این کار را نکردم و همچنان، وقتی کاری نداشته باشم، ربعنیمساعتی سرم را میگذارم زمین که توان ادامهی روز را داشته باشم؛ تا ساعت نه شب.
دیروز با سردرد بدی بیدار شدم. اول فکر کردم خیلی خوابیدم؛ هوا گرفته بود. بعد که فهمیدم فقط بیستدقیقه خوابیدم، عذابوجدانم کم شد و بلند شدم، یک چایی ریختم که بروم پشت میزم بنشینم و آرام بنوشم.
بین راه آشپزخانه و میزکارم، دختر جوان و آقایی را دیدم. دختر سلام کرد که گفتم «سلام دخترم.»