سلام دوستان خوب آموت
این کلمهها را در آخرین دقایق آخرین روز چهارمین سال فعالیت کتابفروشی و چهاردهمین سال فعالیت نشر آموت مینویسم و کلمههایم میلرزند؛ پیشاپیش عذرخواهام اگر کم بودیم و تمام نبودیم.
چند دقیقهی قبل با صدای هقهق گریهی خانمی از پشت دخل بلند شدم که ببینم چه اتفاقی افتاده.
آقای همسر کنار خانم متحیر مانده بود. اول فکر کردم اختلافی بینشان پیش آمده، جسارت کردم و پرسیدم: کمکی ازم برمیآید؟
وقتی هنوز ناشر نشده بودم و در روزنامه کار میکردم (گاهی ترجمه و گاهی داستان و گاهی فرهنگمردم) نخوانده، به خیلی از کتابها گیر میدادم. تصورم این بود کتابی که #پرفروش بشود، بیتردید مزخرف است و چنان بر این باور محکم بودم که با حرف کسی، از خر شیطان پایین نمیآمدم و یکی دو باری هم مطلبی نوشتم در این باره.
بعد که ناشر شدم، وقتی دیدم نشر، یک کاری است که یا باید برای مراکز خاص (و اغلب دولتی) کتاب چاپ کنی یا باید جیب نویسندگان و مترجمان را بزنی یا باید کتابی چاپ کنی که مردم بخواهند و بخوانند؛ و بخرند البته.
شنبه، نوزدهم شهریور ساعت ۱۷ تا ۱۹
نشانی: تهران، بلوار مرزداران، نبش خیابان آریافر، ساختمان ۲۰۰۰، کتابفروشی آموت
#بام_تهران بودم که خبر را دیدم. #عباس_معروفی برایم فقط یک نویسنده نیست که خلاصهاش کنم به #سمفونی_مردگان (که یکی از ماندگارهای #ادبیات_داستانی است) و #سال_بلوا یا #پیکر_فرهاد یا #نام_تمام_مردگان_یحیاست یا #دریاروندگان_جزیره_آبی_تر یا حتی کارهای بعدیاش مثل #فریدون_سه_پسر_داشت.
شک ندارم خوانده بود همان سالها؛ یادداشتی که در #مجله_ادبی_قابیل نوشتم. با این جمله شروع میشد که «من بودم و هرمز و ابراهیم و حبیب.»
تمام آن یادداشت در ستایش #عباس_معروفی بود و اینکه چند جوان یهلاقبا در یک شهر که عاشق #داستان و #ادبیات بودند مدام منتظر بودند #مجله_گردون منتشر بشود تا با نویسندههای #نسل_سوم_داستان_نویسی_معاصر_ایران آشنا بشوند.
۱. موهبت/ادیت اگر/آرتمیس مسعودی
۲. کاخ کاغذی/میراندا کاولی هلر/محدثه احمدی
۳. ما تمامش میکنیم/کالین هوور/آرتمیس مسعودی
۴. زاهو/یوسف علیخانی
۵. باکرهها/الکس مایکلیدس/سامان شهرکی
مهلاخانم که پیام داده بود «صبح کتابفروشی هستم یا نه؟» با خودم فکر کردم کاری که صبح باید انجام بدهم، نهایت تا نه و نیم تمام میشود و گفتم «ده به بعد هستم» که بعد چنان مشغول آن کار شدم که بنکل یادم رفت که اصلا قراری داشتم در کتابفروشی و پیام آرمیتاجان که آمد، تازه خجالت کشیدم که «ای وای! یادم رفت» برایش نوشتم «سعی میکنم یک ساعته خودم را برسانم» و این «یک ساعته خودم را میرسانم» در تهران، در روز امریست گاهی ناشدنی و داستانی.
۱. باکرهها/الکس مایکلیدس/سامان شهرکی
۲. زاهو/یوسف علیخانی
۳. خاما/یوسف علیخانی
۴. آتش پنهان/پائولا هاوکینز/هدیه گرامیمقدم
۵. خاک آمریکا/جنین کامینز/سیدرضا حسینی