یادداشت‌های یک کتابفروش (10)

بهار و باران الان اينجا بودند؛ باور كنيد اسم‌شان براي قشنگی اين يادداشت نيست، خود خودشان اينجا بودند الان.

وقتی آمدند داخل، لبخندشان نشان‌ام داد كه می‌توانم شادی كنم. رفتم طرف كتری كه جزجز می‌كرد. آب ريختم توي كتری و برگشتم. دختر كه آخر اين يادداشت فهميدم اسم‌اش بهار است، گفت «از فرهاد حسن‌زاده كتاب نداريد؟»

كلي خوشحال‌ شدم. اول اين‌كه ايرانی می‌خواند و دوم اين‌كه اسم نويسنده‌ی ايرانی را برده‌بود.

از فرهاد كلی كتاب داريم اينجا: قصه‌ی درختی كه خوابش می‌آمد، هويج بستنی، روزنامه سقفی همشاگردی، ‌انگشت مجسمه،‌ حياط خلوت، گروه پنج بعلاوه یک و ....

بهار را تنها گذاشتم با كتاب‌های فرهاد كه اغلب اين‌ها را خوانده بود و منتظر كتاب جديدتری بود انگار. بعد رفتم سراغ باران كه داشت با ميمون بندباز بازی می.كرد و يادش دادم كه چطوری ميمون از بند بالا مي‌رود.

وقتي آمدند پای دخل، باباي بهار لو داد كه اين دختر مهربان می‌نويسد و مامان‌اش گفت كه دفعه قبل از خود ما كتاب «درس‌هایی درباره‌ی داستان‌نويسی» را گرفته.

آمدم بگويم دخترم فقط بنويس و هيچ‌وقت به چاپ‌شان فكر نكن كه بابای بهار لو داد: «كاردستی‌های خوشگلی هم درست می‌كنه كه دوست داره به شما نشون بده.»

كوآلاهای خوشگل خميري را ديدم كه زنجير به گردن‌شان بود. گفتم «نفروشی اين‌ها را!»

كه بابای بهار لو داد «می‌بره به همكلاسی‌هايش می‌فروشد.»

بعد مامان بهار گفت: «چند روز می‌آمد و غمگين بود كه كتابفروشي بسته است.»

بهار خنديد. بابای بهار گفت «پريروز بدوبدو آمد و گفت باز شده. باز شده!»

و ما عشق كرديم.

كه فقط كتاب نمی‌فروشيم.

گپ هم می‌زنيم با دوستان‌مان.

و دوستان‌مان دل‌شان برای‌مان تنگ می‌شود.

راستی شما هم دل‌تون تنگ می‌شه براي كتابفروشی؟

 

https://www.instagram.com/p/BverA3bHBUJ/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1mh0tfazq3wje

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2023© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو