یادداشتهای یک کتابفروش

امروز از اون روزا بوده‌ها.

دیشب آقا یدالله زنگ زد که دو تا از تجدیدچاپی‌هاتون آماده است. برم بیارم؟

پرسیدم کدوما؟

گفت چاپ دوم #مرد_بی_زبان و چاپ سوم #چهار_زن

گفتم صبح خبرت می‌کنم

درست ساعت ۷ صبح زنگ زده که برم بیارم؟

گفتم از دست تو یدالله. برو بیار!

خودم هم ماشین گرفتم که زودتر برسم. واویلا بود خیابونا. ترافیک!

تا رسیدم #دفتر_نشر_آموت و کتری آب رو گذاشتم روی گاز، زنگ زد که می‌آیید کمک؟

خندیدم و رفتم پایین.

گفت این کتاب جدیده هم آماده بود و آوردم.

نگاه کردم. گفتم امان از تو یدالله!

جلد سوم مجموعه پیرزن‌ها رو آورده بود: #پیرزن_دوباره_قانون_شکنی_می_کند

تا درخواست‌های پخشی‌ها را بدهم شد ظهر.

از وقتی هم رسیدم #کتابفروشی ، کار و کار و کار و یادداشت.

الان رسما رو به موت‌ام و قلنج زده پشت‌ام. انصافه انصافا؟

 

https://www.instagram.com/p/CFcdJXYJiNl/?igshid=3jjzanv7qayp

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2023© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو