یوسف علیخانی
سوم ابتدایی بودم؛ سال شصت و دو. تازه آمده بودیم شهر؛ قزوین. پدرم یک شیفت کارخانه فرش پارس کار میکرد و یک شیفت بازار قزوین، بار خالی میکرد و جمعهها هم میرفتیم به کار فصلی. اولین حقوقی که گرفتم مال جمعه روزی است که پدرم من و برادر بزرگم را همراهش به کار برد. کار، عدس چینی بود. برادرم پنج سالی از من بزرگتر بود و میتوانست کار بکند، من اما فقط انگار بیشتر به خوردن عدسهای تازه و خیس مایلتر بودم تا چیدن و دسته کردنشان. ماه رمضان بود آن جمعه. بعدازظهرش که برگشتیم خانه، پدرم روزه بود. هنوز یادمه قابلمه یخ را روی سینهاش گذاشت و درد کشید تا غروب بشود و افطار کند.
پدرم شرط کرده بود تابستانها اگر کار نکنید، خبری از لباس و کفش نو نیست. گفته بود خیلی هنر کند پول کتاب و دفتر و مداد و خودکارمان را بدهد. و بعد شروع کردیم؛ به نوبت من و برادرانمان که همسرنوشت بودیم در این مسیر. اوایل ساک دستی میفروختیم در بازار قزوین؛ علاف راسته. میدویدیم دمِ دست خانمها و آقایان و خانوادههایی که میوه خریده بودند و ساک دستی میخواستند. بعد یاد گرفتیم فروش بامیه و زولبیا و شربتی، سودش بیشتر است. صبح اول وقت میرفتیم به صفی طولانی مینشستیم تا نوبتمان بشود و چقدر توی کوچه و خیابان ها میدویدیم و داد میزدیم: بامیه! بامیه! و همان روزها میدیدیم که چطور ازمان میدزدند و فکر میکنند نمیفهمیم. دو تا شربتی میخوردند و پول یکی را حساب میکردند. هر شربتی، پنج ریال بود. بامیه هم یک تومان.
بعد تابستان بعدی راهی نجاری شدم. بوی چوب و دود، از بیرون لذتبخش است اما وقتی تنات خیس عرق میشود و صدای دستگاهها، سرسام میآورد، آن وقت مرد میدان میخواهد ماندن و ایستادن و پول درآوردن.
تابستان بعدیاش به بستنیسازی رفتم؛ اسمال مشتی قزوین. و هنوز بستنی سنتی برایم یادآور گلاب است و شکر و یخچال سنتی و ...
بعدها گندم چینی، جو چینی، میوه چینی، کارگری در چلوکبابی و شاگردی مغازه و ... همه اینها را به اجبار میکردیم و لذتی نبود؛ گویی باور کرده بودیم که اگر کار نکنیم، حق زندگی نداریم.
و حالا خوشحالم البته. از این اجبار. از این سرنوشت. از این کار مدام. از این تجربههای ناگزیر. اما یه چیزهایی مغزم را میخلد. سرم را به درد میآورد. یادآوریاش حالم را دگرگون میکند.
کار کردن را باور داشتم و توی پوست و مغز و استخوانم رفته بود که اگر کار نکنیم، در آینده آدم بیمصرفی خواهم شد اما بیشترین فشارم از زمانی در ذهنام باقی مانده که صاحب کارم در چند سال دبیرستانام که تابستانها و گاهی هم جمعهها، برایش کار میکردم، چون همنامام بود، اسمام را صدا نمیکرد. همیشه مرا به اسم پدرم صدا میکرد: پسر حسینعلی!
و این دردش از درد جسم بدتر است.
و حالا سی سال از آن روزها میگذرد اما روحم درد میکند که گویی جنایت کرده بودم همنام صاحب کارم شده بودم و با صدا نکردنام، تحقیرم میکرد و این بخش "کودک کار" بودن، دردآورتر است تا عرقی که از تمام تنام شره میکرد.
و هیچ وقت یادم نرفته دانشگاه قبول شده بودم اما مجبور بودم کار بکنم تا بتوانم درسام را ادامه بدهم و گاهی که فشار بهم میآمد، فقط فریدون فروغی به دادم میرسید که "آی شیاد میخوای بمونی تو
اما صبر که بره میدهم جزای تو
کار و تلاش از من
راحت و خواب از تو
کاسهی خون از من
تنگ گلاب از تو
آی شیاد میخوای بمونی تو
اما صبر که بره میدهم جزای تو
سوز و گداز از من
عمر دراز از تو
لطف و صفا از من
رنگ و ریا از تو
آی شیاد میخوای بمونی تو
اما صبر که بره میدهم جزای تو" و اینطور بود که گاهی میترسیدم از خودم. از "کودک کار" بودنام. که هر چیزی تحملی دارد و کودک باید باشی و خیس عرق بشوی و ببینی هم سن و سالهایت، در اوج ناز و نعمت هستند و تو مجبوری بدوی تا بزرگ بشوی و ...
این بخش "کودک کار" آزارم میداد که مجبور بودم در تمام این سال ها، سطل پر از بامیهام را بگذارم خانه عمهام تا به کلاس سرود مسجد محل برسم. مجبور بودم تمام بنیهام را به کار بگیرم که تا ساعت شش غروب، کارم را تمام کنم که به کلاس تئاتر برسم. باید خیس عرق میرفتم به بانک روبروی محل کارم تا رمان و داستان کوتاه بگیرم از مرد مهربان پشت دخل و بعد شبها با چشمان خوابآلود و خسته بخوانماش که فردا صبحاش تحویل بدهماش. صاحبکارهایم بهم میخندیدند که نوشتن مال آدم پولدارهاست. تو را چه به نوشتن؟
اما هیچوقت از کودک کار بودنام، پشیمان نیستم و اگر دست من باشد، همه فرزندان ایران را مجبور میکنم کار بکنند تا جامعهشان را بشناسند. همین.
چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۶. کد مطلب: ۳۸۶۹۸۰
همشهری دو. ستون دنیای کتاب
http://www.hamshahrionline.ir/details/386980/Society/socialnews