یوسف علیخانی
هر روز که چشم باز میکنیم هراس داریم. هراس از هیولایی که دستهایش را باز کرده و ما را در خود بلعیده. دیوی نادیدنی که دیر یا زود، ما را و بچههایمان را میبلعد و بدتر اینکه این بار ما این هیولا را میبلعیم و نمیدانیم که چه میبلعیم.
آلودگی هوا در تهران همیشه بوده و به این وقت سال که میرسیم، گاهی عیان تر میبینیماش. وقتی که هوا ساکن میشود و میشود پر و بال این غول بیشاخ و دم را دید.
این غول اما از کجا آمده؟
آیا با دو سه روز تعطیلی هوا و اعلام وضعیت اضطراری، درمان و چاره اوست؟
او که همیشه بوده و هست و حالا که بادی نیست تا گاهی کمک حالمان بشود و این طرف و آن طرف ببردش شاید ما هم نفسی تازه کنیم!
دیروز توی اتوبوس یکی گفت: میبینید! همه تک سرنشین هستند.
با خودم فکر کردم به راستی اگر من هم میتوانستم خودروی شخصیام را بیرون نمیآوردم؟
یک وقتی شعار حمل و نقل عمومی بود توی شهر. آقا دیوه کمی ترسیده بود. میدانست اگر این ماشینها نیایند به میدان، دیگر نمیتواند جان بگیرد. پرواز کند. همین بود که اتفاقا زیرکانه من و شما را ترغیب کرد با وسایل شخصیمان بیاییم به خیابانها.
یادمه سالها قبل (اون سالها هم ترافیک و شلوغی و آلودگی هوا بود؛ گیرم یه ذره کمتر) صاحب این قلم خبرنگار-مترجم روزنامه جام جم بود. مدتی با ماتیزم از بزرگراه شیخ فضلالله نوری میکوبیدم و میرفتم به میرداماد. بعد یک روز حساب کردم دیدم من با ماشین شخصی خودم وقتی میروم چهل دقیقهای میرسم و وقتی با اتوبوس و ماشینهای خطی میروم، میشود پنجاه و پنج دقیقه. بعد به خودم گفتم: آدم حسابی! فقط برای پانزده دقیقه؟ باید تا خود غروب مضطرب میماندم که نکند یکی بمالد به ماشینام. نکند یکی بزند به ماشینم. نکند یکی ماشینم را بزند. نکند ... ده بار میآمدم میرفتم توی کوچه که ببینم مانده یا برده اند؟
بعدها دیگر با اتوبوس تا ونک میرفتم و بعد سوار خطیهای میرداماد میشدم و تا غروب آرامش داشتم.
این گذشت تا وقتی دیگر روزنامهنگار نبودم و دفتر انتشارات آموت، زیر پل کریمخان شد. همین ماجرا تکرار شد و باز همان. این بار تازه یک ماجرای دیگر هم داشتم. این که اگر میخواستم دوربینها نزنندم، باید قبل از ساعت هفت صبح، بزرگراه صدر را رد کرده باشم و چه اضطرابی میکشیدم برای این که جا نمانم.
الان دفتر نشر آموت توی کوچه درخشان هست. نرسیده به این کوچه، خیابانی ست به اسم روانمهر که از کارگر جنوبی واردش میشوند. هر روز با یک منظرهی جالب روبرو میشوم. ماشینهای زیادی میبینم از شاسی بلند گرفته تا پیکان سنتی که نرسیده به دوربین سر روانمهر، از ماشینهای شان پیاده میشوند و هر کدام ترفندی دارند برای کور کردن دوربین؛ یکی دستمال کاغذی میچسباند به پلاکش. یکی کاغذ و چسب دارد برای کور کردن شمارهاش. یکی آدم اجیر کرده که دنبالش بدود. یکی دوباری هم دیدم چند تا موتوری، ممر درآمدشان این شده که از پشت ماشینها بروند که شماره پلاک فلانی ثبت نشود.
مهم داستان اینها نیست و اوج اخلاقیات اکنونی جامعه. مهم این است که اینها بالهای پروازی همان دیو و هیولای آلودگی هوا هستند.
مهم داستان آلودگی هوا نیست اصلا. مهم ماها هستیم که هر کداممان، دو دوتا ماشین داریم و زندگی چنان بازیمان داده که نمیفهمیم داریم خودمان چه بلایی سر خودمان میآوریم.
قدیما وقتی میگفتند فلانیها در شمال شهر، دو تا ماشین دارند، خندهمان می گرفت. به شوخی و جدی میگفتیم خدا یکی، زن یکی، ماشین یکی، گور یکی.
اما حالا چی؟
حالا آقای خانه یک ماشین دارد. خانم خانه یک ماشین دیگر دارد. بچهها هم که اگر قبلا دوچرخه و موتور داشتند احیانا، باید که در اولین فرصت، ماشین جدا داشته باشند.
نمیخواهم تمام آلودگی هوای تهران را منحصر کنم به این ماشینها و دودشان اما ... من که کارشناس نیستم تا مثلا بگویم کارخانههای صنعتی و فلان و بهمان را میشود خارج از تهران برد. من یک شهروند عادیام که جلوی چشمام را میبینم. و میبینم وقتی سوار اتوبوس، یک ساعت کامل، همه از شدت عصبانیت دارند خفه میشوند، نگاهشان به شلوغی و ترافیک خیابان است که همهشان تک سرنشین هستند.
این تک سرنشینها آیا عوامل آن دیو و هیولا نیستند؟
یکی داشت کشتی را وسط آبهای دریا سوراخ میکرد. گفتند چه میکنی مردک! (یا زنک!) گفت به شماها ربطی ندارد، دارم محدودهی خودم را سوراخ میکنم. و بعد آنقدر سوراخ کرد که آب آمد و آمد و آمد و تمام کشتی را برداشت و همه را با هم غرق کرد.
من در آن کشتی نبودم اما در تهرانی زندگی میکنم که همه با هم داریم غرقاش میکنیم.
چهارشنبه ۱۷ آبان | کد مطلب: ۳۸۷۷۹۳
همشهری دو