یوسف علیخانی
یادداشت یکی دو هفته قبلام با عنوان «کتابفروشهایی که خودشان کتاب نمیخوانند»، به همان اندازه که بازخورد مثبت داشت، دوستانی را هم ناراحت کرده که همین جا از تکتکشان عذرخواهی میکنم، و حالا که دوباره یادداشت را مرور میکنم میبینم نباید از دو عبارت استفاده میکردم؛ یکی این که ۹۰ درصد کتابفروشها کتابخوان نیستند، و دومی خطابم به دستفروشان خیابانی که گفته بودم فرق بین توالتشوی و کتاب را نمیدانند.
در این میان یکی از کتابفروشان، بنده را پالاندوزی خطاب کردهاند که خودم را خیاط جا زدهام، و بسیار نواختهاند. اولین بار که یادداشتشان را خواندم خیلی دلخور شدم اما وقتی در کلمههای شان دقیق شدم دیدم اگرچه برایم ناخوشایند، اما حرف بزرگتر را باید که بزرگ ببینم و بنا به یادگرفتههایم از کتابها، حرفش برایم نوشیدن از کلمهها باشد.
اما این وسط امروز صبح داشتم به موضوع دیگری فکر میکردم.
مدتی است برای خانهی فرهنگی که در روستای زادگاهم بنا کردهام، دنبال تنورساز و پالاندوز میگردم که یک تنور برای بخشی از خانه فرهنگ بگیرم و یک پالان برای آنجا بدوزند. برادرم منصور پیگیر ماجراست. اول رفته دنبال تنورسازهای قدیمی الموت و همچنین پالاندوزها. متاسفانه همهشان فوت کردهاند و یکی دو نفری هم که در بعضی شهرها به تفنن به این کار مشغولاند، چنان نرخشان بالا رفته که اگر ده دست لباس به خیاطان سفارش بدهم، پولش به اندازه یک پالان نخواهد شد. نمیدانم چرا همیشه در خاطرم بود پالاندوزی بد است و چرا در مثلها آمده که یک روز چند تا خیاط به جایی رفته بودند و بعد پالاندوزی هم همراهشان شده بوده و گفته ما خیاطها. و بعد مثل شده که فلانی هم خودش را خیاط دیده.
خیاطها برایم عزیزند و این روزها که دربهدر دنبال یک پالاندوز میگردم، عجیب برایم آرزو شده که بیابماش؛ هم برای این که پالانی برای #آموتخانه بدوزد و هم این که بنشینم پای حرف زدنهایش. ازش پالاندوزی بیاموزم. ازش خاطرات کاریاش را ضبط بکنم.
سه دهه قبل معلم تئاترم در قزوین، مثالی میزد برای ما که عشق بازیگری بودیم. میگفت بازیگر باید که همه فن حریف باشد. یعنی باید پزشک را بشناسد تا بتواند نقشاش را بازی کند. باید در رفتار و سکنات معلم دقیق شود تا بتواند او را سر صحنه نشان بدهد. باید جنگ را ببیند یا بخواند. و این خواندن آغاز یک مسیر طولانی شد و بخشی از کتابخوانیام را مدیون این مرد هستم که روحش شاد. خیلی از ماها که توان تجربهی همه کارها را نداریم مجبوریم آنها را بخوانیم. البته بهتر که برویم و نقش را چند روزی تجربه کنیم و با جزییات آشنا شویم تا بتوانیم زندهاش کنیم بر سن.
حالا کار من نویسنده است. من نویسنده باید خیاطی را بشناسم؛ حتی اگر خیاطی نکنم و البته که اگر زیگزارگدوزی کرده باشم بهتر از همتایان نویسندهام، می توانم بنویسم. باید پالاندوزی دیده باشم که بتوانم حتی دقیق بشوم به نوک انگشتان دستانش که چطور سوزن و جوالدوز را بر پارچهی ضخیم فرو میکند و نیمی از انتهای جوالدوز بر پوست و گوشت استخوانش فرو میرود تا بتواند پالانی سر هم کند. اصلا پالاندوزی هیچ، چندتا از ما تا به حال پالان دیدهایم؟ اگر ازتان بخواهند پالان را توضیح بدهید، چند نفرتان میتوانید نقاشیاش بکنید؟
چند نفر از شما میتوانید اجزای یک پالان را نام ببرید؟
بگذریم. حداقل برای خود من که از خیاط و خیاطی که هیچ، از پالان و پالاندوزی سر درنمیآورم، تنها مراجعه به کتاب میماند که توی کتابها بگردم تا ببینم اجزای یک پالان چه چیزهایی هست و نتیجهاش البته که مفید فایده بود و حالا میدانم یک پالان تشکیل شده از: کینکو (قسمت بالایی پالان) / پشتِ تیر / پَرِه (۲ طرف پالان که به سمت پایین آویزان می شود) / سَر دوش / نافکا (درون) / دوش کَتی (جلو) / لوتیر (داخل کار) / خزونه و ...
خوشحالم کتاب میخوانیم و خوشحالتریم کسانی که کتاب میخوانند به ما کتاب پیشنهاد میکنند.
حتی از این استاد پیر کتابفروشی هم تشکر میکنم که با یادداشت تندش، باعث شد بروم دنبال این که پالاندوزم یا خیاط یا نویسنده؟ که نویسندگی من بدون دانستن شیوهی کار آدمهای قصههایم بیفایده است.
روزنامه همشهری دو | چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۶ | شماره 7269