یوسف علیخانی
همين چند روز پيش به مناسبت تجديد چاپ يکی از كتابهايم ، مطلبی در اينستاگرامام نوشته بودم كه فكر میكردم مثل باقی مطالب خوانده و بعد فراموش میشود اما گويا برای خيلی از دوستان سوال ايجاد كرده است.
نوشته بودم رمان «بيوهكشی» را در هفت روز و نيم نوشتهام. واقعا هم همينطور بود. بی هيچ ادا و اطواری شرايط نوشتهشدن اين رمان را نوشتم كه ششم فروردين سال نود شروع به نوشتناش كردم و روز سيزدهبدر، از غارم بيرون آمدم و اصلا اين روزها را متوجه نشده بودم.
دوستان زيادی نوشتهاند كه مگر میشود یک رمان را در هفت روز نوشت؟ اين یک دروغ محض است. یک رمان بدون چندهزار صفحه چرکنويس قابل تصور نبوده و نيست و ... نوشتن یک رمان در اين مدت زمان اندک، بيشتر به يك شوخی شبيه است تا واقعيت.
اينجا دو مساله ايجاد میشود. اين كه آيا میشود یک رمان از لحظهی آن بارقهی آسمانی، تا نوشتن، تنها در چند روز اتفاق بيفتد؟ يا اينكه بايد ديد اين بارقهی آسمانی کی نازل شده و کی لحظهی نوشتن زمينی آغاز شده است.
اگرچه منكر حتی سوال اول نيستم كه در ۷ روز و نيم میشود از الهام تا پايان نوشتن یک متن را پذيرفت اما معتقدم هيچ كتابی را تنها نبايد به آن امر زمينی و نوشتاری و روزهای كلمهشدن محدود كرد.
رمان «بيوهكشی» سال ۸۳ جرقهاش خورد؛ شايد هم زودتر. از حرف یک پيرمرد روستایی كه داشت قصهای را تعريف میكرد. آن وقتی كه او اشاره كرد به اژدرماری در رودخانهی عقبی روستا و بلعيده شدن گوسفندان، نطفه را انداخت اما اين كودک چه بايد میشد؟ تنها داستانی از یک اژدرمار كه میآيد و گوسفندان را میخورد؟ چرا؟ و در قصههای عاميانه حتما بايد در چنين وقتی و با چنين گرهی داستانی، یک نجاتدهنده به جنگ اژدرمار برود تا قهرمان شود.
اما در داستان بيوهكشی، اين گره، فقط یکی از گرههای فرعی است. يادم هست سال ۸۶ داستان كوتاهی به نام «اژدرمار ميلکی» نوشتم و تمام.
یکیدوسال بعدش آمدم و شروع كردم به نوشتن داستانی با نام «جنگنامهی هفتشوهران خوابيدهخانم با اژدرمار ميلکی» كه ناتمام ماند. نشد آنی كه بايد. نه اژدرمار درآمد و نه خوابيدهخانم و نه هفتشوهرانش.
باز هم ماند تا روزی كه بايد. همان هفت روز و نيم مورد جدل.
در اين سالها میدانستم چه میخواهم بنويسم اما نمیتوانستم. گویی یک نظم لازم دارد نوشتن. یک خاطرجمعی میخواهد. یک آرامش. یک رهایی. هيچكس باهات كار نداشته باشد. از عالم و آدم ببری و بروی به غار تنهاییات و اينجاست كه آن عمل اصلی شروع میشود. شروع میكنی برای سايهی روبرویات تعريف میكنی و اين تعريفها كلمه میشوند و مینشينند روی كاغذ. و جان پيدا میكنند.
هفت روز و نيم، مسير زمينی یک حركت هفت سال و نيمه بود؛ گزارش يك سفر گویی.
و حتی نويسندهاش بعد از طی كردن آن هفت سال و نيم و اين هفت روز و نيم، باز قانع نشد كه شده آنی كه میخواسته روايت كند، و برای همين هم چند سال ديگر ماند به پستو.
و البته كه میدانم نويسنده زمانی نويسنده است كه تمام وقت و حرفهای بنويسد. نه اين كه مثل ماها سالی یک بار بتواند از روزمرگی فرار كند و گوشهای بيابد و خود را خلاص كند.
نويسندهی حرفهای در تمام جهان، چند ساعت در روز را نويسنده است اما آيا در ايران چنين كاری شدنی است؟
وقتي نويسندهی ايرانی بايد براي معيشت و گذران زندگیاش كاری را انجام بدهد كه گاه اصلا هيچ ربطی به نوشتن ندارد، از او چه انتظاری میرود؟ بايد دنبال شاهكار باشيم از او؟
اميد دارم شرايطی فراهم بيايد كه نويسندهی ايرانی، با فراغبال بنشيند و بنويسد. ساعت مشخصی در روز بيدار بشود و چند ساعت بخواند و بنويسد و بعد ...
آدم از خواندن داستان زندگی نويسندههای معروف جهان، سرش درد میگيرد.
همين
روزنامه همشهری دو | چهارشنبه ۱۳ دیماه ۱۳۹۶