یوسف علیخانی
اين روزها همزماني چند تا موضوع فكرم را مشغول كرده. اول زمستاني كه آمده و برف و باران ندارد. پاييز هم كه بيباران گذشت و خبري از آن همه توصيفهاي شاعرانه و پر ابر و باران نبود و مرديم از دود و آلودگي هوا و دست به دعا هم كه شديم، پاييز به سر رسيد، اما باران به خانهاش نرسيد.
بعد هم اين سريال حضرت يوسف كه هر شب دارد از يكي از شبكههاي تلويزيوني پخش ميشود و مدام هراس به جانمان مياندازد كه هفت گاو فربه و چاق آمدند و هفت گاو لاغر و زپرتي را خوردند و بعد هفت ساقه نزار آمدند و هفت ساقهي پرخوشه را خوردند و بعد برعكساش و ...
از يك طرف هم سالهاست درگيريم با اين موضوع كه برعكس گفتههاي منتقدان و صاحبنظران كه ميگويند دورهي رمانهاي كت و كلفت و بالاي 400 صفحهاي به سر رسيده و دورهي مينيماليستي است و مردم در اندك زمان باقيماندهي زندگيشان فقط خيلي هنر كنند ميتوانند يك داستان يكصفحهاي و مثلا هفتاد و هفت كلمهاي را بخوانند؛ آنهم لابد به لطف تلگرام و اينستاگرام و ...
بعد از اين طرف ميبينيم كه اتفاقا كتابهاي بالاي 500 صفحه، دارد ميفروشد و جولان ميدهد و كتابهاي لاغر نويسندههايي مثل خود من توي قفسههاي كتابفروشيها باد كردهاند و كسي حتي برنميدارد ورق بزند؛ چه برسد به خواندنشان.
يك بار داشتم با يك پيرناشري صحبت ميكردم كه الان بايد جلوي اسمش زندهياد بنويسيم. دلخوريام را از يكي از كتابفروشيهاي معتبر گفتم و اينكه هيچ وقت نشده توي ويتريناش از كتابهاي ما هم بگذارد؛ براي من و مش روزگار حتي.
بلند خنديد و گفت: چه انتظاري داري ها.
گفتم چطور؟
گفت: اين كتابفروشي فلانقدر قيمت دارد. هر چند متر هست، مهم نيست. مهم ويتريناش هست. بايد قيمت اون كتابفروشي رو براساس تعداد كتابي كه توي ويترين جا ميگيرد محاسبه كرد. و قاعدتا يك كتاب وقتي در ويترين قرار ميگيرد يعني فلان مبلغ از پول كتابفروشي رو دپو كرده. كتابفروش قاعدتا كتابي را توي ويترين ميگذارد كه خواهان دارد و دنبالش ميآيند. قربونش برم كتابفروشيها هم كه در يك راسته كنار هم هستند، كتابفروش براي اينكه مشتري را به داخل كتابفروشياش بكشاند، مجبور است آن كتاب معروف را بگذارد پشت ويترين و بعد هم با يك برگه هم بنويسد: فلان كتاب رسيد.
از يك طرف هم سالها قبل با يكي از ناشران مطرح صحبت ميكردم. گفتم فلاني خبري از كتابم در غرفهات نيست! حتي نياوردي تا نمايشگاه كتاب تهران؟ اول گشت. گشت و گشت و گشت و وقتي پيدا نكرد، ضربهي كاري را زد و گفت: آقاجان چه انتظاري داري؟ دو متر جا به من دادهاند، به جاي اينكه كتاب هزار و پانصد تومني تو را بياورم در اين دو متر جا، خب معلومه كه كتاب ده هزار و پانصدتومني را ميآورم. از كتاب تو نهايت سيصد تا تكتومن گير من ميآيد و از كتاب پرفروش، حداقل سههزار تومان.
البته كه اين قيمت مال خيلي سال قبل هست. الان فكر كن يك كتاب ده هزار توماني سودش بيشتر هست يا يك كتاب سيوششهزارتوماني؟
بگذريم.
فكرم مشغول خواب پادشاه مصر بود از صبح با ديدن اين زمستان عجيب:
دو سال بعد از این واقعه، شبی فرعون خواب دید که کنار رود نیل ایستاده است. ناگاه هفت گاو چاق و فربه از رودخانه بیرون آمده شروع به چریدن کردند. بعد هفت گاو دیگر از رودخانه بیرون آمدند و کنار آن هفت گاو ایستادند، ولی اینها بسیار لاغر و استخوانی بودند. سپس گاوهای لاغر، گاوهای چاق را بلعیدند. آنگاه فرعون از خواب پرید. او باز خوابش برد و خوابی دیگر دید .این بار دید که هفت خوشه گندم روی یک ساقه قرار دارند همگی پُر از دانههای گندم رسیده هستند. سپس هفت خوشه نازک دیگر که باد شرقی آنها را خشکانیده بود، ظاهر شدند. خوشههای نازک و خشکیده، خوشههای پُر و رسیده را بلعیدند. آنگاه فرعون از خواب بیدار شد و فهمید که همه را در خواب دیده است (تورات)
اى یوسف! اى مرد راستگو! نظرت در باره این خواب که هفت گاو لاغر، هفت گاو فربه را میخورند، و نیز هفت خوشه سبز و [هفت خوشه] خشکیده دیگر چیست؟ تعبیرش را بگو تا نزد مردم برگردم و آنان از تعبیر این خواب عجیب آگاه شوند. یوسف گفت: «هفت سال پى در پى میکارید، پس محصول این سالها را - جز اندکى که میخورید- در خوشهاش واگذارید. پس از آن، هفت سال سخت میآید که آنچه را براى آن [سالها] از پیش نهادهاید- جز اندکى را که ذخیره میکنید- همه را خواهند خورد. پس از آن، سالى آید که مردم در آن به آسایش و وسعت و فراوانى نعمت میرسند. (قرآن)
حالا مغزم بين زمستان و خشكسالي و كتابنخواني دارد ميچرخد و نميدانم چه در پيش داريم.
روزنامه همشهری دو | چهارشنبه ۲۰ دیماه ۱۳۹۶