يوسف عليخانی
خندهدار است اما جديدا اين جمله را زياد میشنوم كه اگر میخواهيد كتابی ازتان معروف بشود، بدهيد تلويزيون و بعضی روزنامههای معروف كه مردم دوستشان ندارند، عليهاش بنويسند.
اين يعنی چی؟
اين نشان از يك نوع لج و لجبازی دارد. يعني چون مردم از آن روزنامه X و Y خوششان نمیآيد. هركتابی را اينها تعريف كنند، بیتاثير است و اگر از كتابی بد بگويند، مردم حمله میكنند و آن را میخرند. چرا؟ اين روزنامه چكار كرده كه مردم عكس او قدم برمیدارند و معتقدند كتابی كه عليهاش مطلب نوشته شده، چون اينها بدش را گفتهاند، حتما و حتما خواندنی است و بايد نه تنها يك نسخه برای خود، كه برای احتمال ناياب شدناش، يك نسخه و شايد هم چند نسخه برای دوست و آشنا هم تهيه كرد.
پدر تجربه بسوزد كه يكبار در يك برنامه تلويزيونی ۳۵ دقيقهای با اين بندهی سراپا تقصير گفتگو كردند و دريغ از اينكه فردا كتابم ناياب شود و صف ببندند و اسم خودم و كتابم روی زبانها سبز بشود و سبزی بگيرد و بشود پارك عمومی و كتابم هی چاپ بخورد و هی چاپ بخورد و من از قاب زيبای تلويزيونام تشكر كنم كه چنين لطف بزرگی در حق من و كتابم كرده است. دريغ! نه تنها خبری نشد كه یکی دو نفری هم كه ما را بر حسب اتفاق ديده بودند، مسخره كردند كه چقدر گرفتند ازت؟ هرچی قسم و آيه كه پول برای چی؟ مگر پول میگيرد تلويزيون؟ به خرجشان نرفت. گفتند تلويزيون در معرفی كتاب دو روند و شيوه بيشتر ندارد. اول اين كه كتابهاي زوری خودشان را تبليغ میكنند (كتاب دستوریها را) و دوم اين كه به بهانه كمبود بودجه ساليانه و اين حرفها، پول قلمبهای از نويسنده يا ناشر میگيرند كه به تبليغاش بنشينند. گفتم چه جالب! خب اگر اينطوره، يه پول قلمبهسلمبهای پيدا بكنيم بهشون بديم كه دفعهی بعدی از اون لولههای بررهای بگيرند دستشان و در برنامه بكوبند به سر ما، شايد مردم دلشان به رحم آمد و كتابمان را خواندند! گفت: خيالت تخت! يه فحش به تلويزيون بده، خود به خود طرفدار پيدا میكنی؟
حالا خدايیاش اميدوارم اين حرفم، تبليغ تلويزيونهای ضد انقلاب نشود كه من به هفت جدم میخندم و آدم سياست نيستم و تا باد شنلاش هم از دور بيايد، توی هفت تا سوراخ قايم میشوم اما ناگزيرم اين را بگويم، سی و پنج دقيقه در تلويزيون ملی حرف زديم و كك كسی هم نگزيد اما كمتر از ۳۰ ثانيه در يکی از اين تلويزيونهای ضدانقلاب، حرف كتابمان را زدند و كتاب رفت به چاپ بعدی! ناگزيریم از سكوت.
اما حالا كل اينها را گفتم كه برسم به اصل كاری.
توی نمايشگاه كتاب تهران امسال، مثل تمام سالهای قبل توی غرفهام ايستاده بودم و عشق میكردم از معرفی كتاب برای مردم كه يك گروه از يك مدرسهای آمده بودند خريد از غرفهی ما. چندتايی خريدند. يكی از فروشندههای غرفه تا يكی از كتابها را برایشان گذاشت، خانم مسوول خريد، كتاب را پس زد و گفت اجازهی خريد اين دو جلد كتاب را نداريم.
يك لحظه ياد دختر شانزده سالهام افتادم كه از يك سال قبل بهم گفته بود كه دخترای زيادی را به خاطر خواندن يا داشتن اين دو جلد كتاب از مدرسه بيرون كردهاند تا با والدينشان بيايند. كتابی كه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ايران مجوز داده (داخل پرانتز با چه مكافاتی برای گذر از بخش مميزی و حذف بخشهایی كه لابد صلاح نيست و موافق چنين كاری نيستم اما احترام به قانون كشور ميگذارم و حذفاش ميكنيم). اصرار كردم اين دو كتاب را ببرد. گفت نمیتواند. ماجرای مدرسهی دخترم را تعريف كردم و گفتم: اين كتابیيه كه مخصوصا جلد دومش، اگر آموزش و پرورش، عقلاش میرسيد بايد اين كتاب را كتاب درسی میكرد. كتاب داستان دختری چهارده پانزده ساله است كه در يك جمع خصوصی دخترانه، حركتی زده و ازش فيلم گرفتهاند و حالا همه دارند ازش اخاذی میكنند. اين كتاب را چه كسی بايد بخواند؟ جز دخترانی در اين سن و سال تا غيرمستقيم بفهمند كه حتی در جمعهای خصوصیشان مراقب خودشان باشند.
خانم خريدار گفت چه جالب! متاسفم كه ما اجازه نداريم بخريم.
گفتم: البته كه خوشحالم آموزش و پرورش به شما اجازه نداده از اين كتاب بخريد.
گفت: چرا؟
گفتم چون اگر آموزش و پرورش اين كتاب را در تيراژ زياد بخرد و به بچهها بدهد، هرگز اين كتاب خوانده نمیشود اما همين كه قدغن كرده، خود به خود دارد لطف ميكند كه كتاب خوانده شود و خوانندههای اصلی كتاب را میخوانند.
هرچقدر هم عسل خوش طعم و خوش بو و خوش خوراك باشد، وقتی طبيعب نباشد، موماش از گلو پايين نمیرود و خودش را لو میدهد كه طبيعی نيست اين عسل و دست زنبورهايش رو میشود؛ گيرم به ظاهر عسل.