روزنامه بهار: کوجی فوجیوارا/ برگردان: بهار سرلک/ رمان پروفسور و خدمتکار که یکی از پرفروشترین آثار ادبیات ژاپن است، اکنون به زبان انگلیسی ترجمه شده است. داستان این رمان درباره ریاضیدانی 64ساله است. او که زمانی استاد دانشگاه بوده 17سال پیش در یک سانحه اتومبیل دچار آسیب مغزی شده و بهویژه بخشی از مغز او که مربوط به حافظه است دچار اختلال میشود. پس از تصادف، با وجود اینکه پروفسور قادر است حوادث مربوط به دوران پیش از حادثه را به خوبی به یاد بیاورد اما حافظه کوتاهمدت او تنها قادر است تا 80دقیقه مطالب را در خود حفظ کند. تخصص پروفسور در زمینه نظریه اعداد بوده اما پس از تصادف و آسیب مغزی دیگر نتوانسته به تحقیقات خود ادامه دهد.
مشکل حافظه پروفسور سبب شده است زندگی معمولی برای او غیرممکن شود. از آنجا که او قادر به یادآوری چیزی نیست هر اتفاقی برای او حالت ناگهانی و غافلگیرکننده دارد. طبیعی است که همین مشکل باعث شده است او از جامعه و اطرافیان خود دور افتاده و گوشه انزوا بگیرد. به این ترتیب او مبدل به انسانی بسیار تنها شده است.
پروفسور در اتاقی کوچک، جدا از خانه بزرگ همسر برادرش، زنی که سالها از بیوه شدنش میگذرد، زندگی میکند. آن دو از خانوادههایی ثروتمند هستند و درآمد اصلیشان از املاکشان است. پروفسور و بیوه برادرش رفتوآمد چندانی با هم ندارند، بهخصوص بعد از ماجرای تصادف. پس بیوه برای مراقبت از پروفسور خدمتکار استخدام میکند. خدمتکار هر روز صبح میآید، صبحانه درست میکند، لباسها را میشوید، خانه را رُفتوروب میکند و شام میپزد. 29ساله است، هیچوقت ازدواج نکرده و پسری 10ساله دارد.
در ژاپن استخدام خدمتکار معمول نیست مگر در خانوادههای بسیار مرفه. البته غیرمعمولتر از آن بچه داشتن بدون ازدواج است.
خدمتکار و پروفسورخدمتکار اولینبار در ماه مارس 1992 به خانه پروفسور میرود. این رمان درباره روابط میان پروفسور، خدمتکار و پسرش است. پروفسور عاشق ریاضیات و بهخصوص اعداد است. ریاضیات و اعداد تقریبا تنها چیزهایی هستند که پروفسور به آنها اهمیت میدهد و البته او بیسبال هم دوست دارد هرچند خیلی پیگیر نتایج بازیها نیست. تیم مورد علاقهاش تایگرز و بازیکن مورد علاقهاش هم ایناتسیوی توپچی است. هم تیم تایگرز و هم ایناتسیو در واقعیت در لیگبرتر بیسبال ژاپن وجود داشتهاند. ایناتسیو توپچی اسطورهای بیسبال ژاپن در سال 1984 با بیسبال خداحافظی کرد. این یعنی پروفسور نمیداند او دیگر بیسبال بازی نمیکند و به همین دلیل همچنان مدام سراغ او را میگیرد. تصویری که از ایناتسیو در ذهن پروفسور وجود دارد این است که او نمونه کاملی از یک توپچی حرفهای است، البته حداقل تا وقتی که جوان بود. ایناتسیو که تمام جزییات مسابقاتی را که در آنها حضور داشت به خاطر میآورد، میتوانست با ذوق و شوق ساعتها درباره بیسبال صحبت کند. از طرفی دیگر ایناتسیو آدم سختگیری بود و انگار غیراز بیسبال هیچ کار دیگری از نظر او جالب نبود. سال 1984 وقتی ایناتسیو در 36سالگی از لیگ بیسبال ژاپن خداحافظی کرد، هیکل خوبی نداشت. به آمریکا رفت تا شانس خود را در لیگهای حرفهای آنجا امتحان کند اما در آنجا موفق نبود. داستان زندگی ایناتسیو شبیه داستان دون کیشوت است. در سال 1993 به خاطر مصرف مواد نیروزا دستگیر و دو سال زندانی شد. خواهش میکنم سوءبرداشت نکنید، من ایناتسیو را دوست دارم. فقط اینها را گفتم که بدانید بیسبال برای ایناتسیو در حکم ریاضیات برای پروفسور بود. در کتاب چند رویداد واقعی از بیسبال ژاپن آورده شده است و به خاطر همین حین خواندن کتاب حس میکردم شخصیت پروفسور هم واقعا وجود داشته است. هرچند لازم نیست برای لذت بردن از کتاب درباره بیسبال ژاپن چیزی بدانید.
هر روز صبح هنگامی که خدمتکار به خانه پروفسور میرود، پروفسور او را نمیشناسد. اما پروفسور تکهکاغذهای کوچکی را به کتش سنجاق کرده تا اطلاعات ضروری را به خاطر بیاورد. یکی از کاغذها توضیحی درباره خدمتکار است. هر روز صبح وقتی خدمتکار میرسد خود را با اشاره به تصویر صورتکی روی یکی از کاغذها معرفی میکند و پروفسور هم یکی از سوالهای همیشگیاش را از او میپرسد: چند سالته؟ یا شماره کفشت چنده؟ و سوالات دیگری که همیشه درباره اعداد و ارقام هستند. اگر خدمتکار پاسخ بدهد شماره کفشم 24 است (یا همان 6 در آمریکا) پروفسور میگوید این عدد چهار فاکتوریال دارد و این دفعه خدمتکار میپرسد فاکتوریال چیست؟ و پروفسور جواب میدهد. این نمونهای از گفتوگوهای معمول بین خدمتکار و پروفسور است.
عکسالعملهای پروفسور اغلب نامتعادل هستند. مثلا وقتی میفهمد که خدمتکار یک پسر 10ساله دارد، فکر میکند این ظلم است که پسربچه باید شامش را بدون مادرش و در تنهایی بخورد. برای همین پروفسور از خدمتکار میخواهد پسرش را همراه خود به خانه او بیاورد و اینگونه است که رابطه سهنفره آنها آغاز میشود.
در این رمان درام بزرگی روی نمیدهد. اما به خاطر مشکل فراموشی پروفسور ریز و درشت زندگی او برای اطرافیانش عجیب و غیرقابل درک است. در یکی از اتفاقات مهم داستان آنها به تماشای مسابقه تایگرز میروند. مادر و پسر تلاش بسیاری میکنند تا پروفسور متوجه نشود که ایناتسیو مدتها پیش از بیسبال خداحافظی کرده است و در نتیجه دلش نشکند. علاوه بر مشکل حافظه، علاقه پروفسور به اعداد، بهخصوص اعداد اول، آنقدر زیاد است که گاهی زندگیاش اندکی خندهدار و مضحک میشود. مثلا اگر خرید خدمتکار بیشتر از 80 دقیقه طول بکشد، پروفسور باز سایز کفش او را میپرسد.
نمیدانم شما چه ذهنیتی از ریاضیدانها دارید اما از آنجا که من خود یکی از آنها هستم و ریاضیدانهای زیادی را میشناسم، میتوانم با اطمینان بگویم که اکثر آنها هیچ شباهتی به پروفسور ندارند. البته ریاضیدانهایی را هم میشناسم که شبیه پروفسور هستند و به شکل عجیبی به اعداد علاقه دارند. مثلا پروفسوری بود که وقتی برای دوره فوقدکترایم به آمریکا رفته بودم با او آشنا شدم. با اینکه من هندسه میخواندم اما محض سرگرمی یک دوره در کلاسهای اشکال خودهمسان هم شرکت کردم. استاد آن کلاس علاقه و استعداد عجیبی در ریاضیات داشت. او به شکلی باورنکردنی اعداد و ارقام بزرگ و مهم را به یاد میآورد. انسانی نیک و معلم خوبی هم بود. همواره شوق او به اعداد من را وادار به تحسین میکرد. درعینحال از اینکه میدیدم خودم چنین علاقهای به ریاضیات ندارم دلسرد میشدم. برای همین به خودم میگفتم بهتر است خیلی به ریاضیات نزدیک نشوم: ریاضیات را بگذار برای نظریهپردازان ریاضیات. (همان استاد دست آخر مدال فیلدز را گرفت. پس دیگر علتی برای دلسردی من هم وجود نداشت.)
بعضیها میگویند شخصیت پروفسور داستان براساس شخصیت اردوس ساخته شده است. البته نام کتابی از اردوس هم به عنوان مرجع در انتهای کتاب ذکر شده است. با همه این تفاسیر پروفسور بیشتر من را یاد رامانوجان میاندازد. با خواندن این رمان یاد داستان معروفی افتادم که در آن هاردی به رامانوجان میگوید تاکسیای که سوارش شده، شماره پلاکش 1729 بوده است. رامانوجان بدون مکث میگوید: «عدد خیلی جالبی است. کوچکترین عددی که به عنوان حاصل جمع دو عدد با توان سه از دو راه مختلف میتوان حساب کرد»: 1729 =
پروفسور داستانهای زیادی را درباره ریاضیات و اعداد برای خدمتکار و پسرش تعریف میکند. یکی از داستانهای مورد علاقه آنها فرمول مشهور اویلر است: آنها عدد پی () را میشناسند اما از () و (i)
سر در نمیآورند. بنابراین فکر نمیکنم که مفهوم فرمول را به درستی بدانند. این اواخر در کلاس جبر سال اولیها دانشجویی آمده بود و میپرسید که چگونه میتوان صحت این فرمول را ثابت کرد یا اصلا اثبات آن ممکن است؟ گفتم: «شماها تازه سری تیلور را خواندهاید. پس فعلا فقط () را به (ex) سری تیلور اضافه کنید، بعد از سری تیلور برای محاسبه سینوسها و کسینوسها استفاده کنید. کلش همین است.» قیافهاش تو هم رفت. فکر کنم انتظار شنیدن چنین جوابی را نداشت. من داشتم سعی میکردم با استفاده از اعداد مرکب به پرسش او پاسخی هندسی بدهم اما انگار آن دانشجو هنوز اینها را یاد نگرفته بود. شاید این جوابی نبود که او دوست داشت. به نظرم این فرمول سحری دارد که هرکسی را با هر معلوماتی طلسم خود میکند. شاید هم این مثالی باشد از این واقعیت که زیبایی و راز و رمز ریاضیات به طرق مختلف در دل افراد نفوذ میکند. از طرفی هم به این جور آدمها حسودیام میشود چون مثل خیلی از ریاضیدانها من هم سعی میکنم از ریاضیات به شیوه تعریف - قضیه - اثبات لذت ببرم. راستی ترجمه دقیق انگلیسی عنوان این رمان معادله محبوب پروفسور است.
سوالی که ذهن آدم را به خود مشغول میکند این است که چطور آدمی مثل پروفسور با وجود مشکل فراموشی، میتواند با سایرین ارتباط برقرار کند. وقتی آدم آشنایانی مثل اعضای خانواده، دوستان، همکلاسیها یا همسایههایش را میبیند خب از پیش نسبت به آنها احساسی در دل دارد. این احساسات عمدتا براساس خاطراتی است که با آنها داشته است. اما برای برقراری ارتباط دیگر نیازی نیست که در هر دیدار آن خاطرات را به یاد بیاورد. ظاهرا احساسات، افکار و عقاید بهوجودآمده در گذشته درون پوشهای در مغز نگهداری میشوند و نوعی مفهوم انتزاعی را به وجود میآورند. این مفهوم انتزاعی مهمتر از خود تکتک آن احساسات و افکار و عقاید است. اما برای پردازش این انتزاع باید احساسات و افکار و عقاید خود را در پوشههای مربوطه بگذارید و هر پوشه هم مربوط به یکی از آشنایان باشد. من از مطالعات روز درباره حافظه اطلاعات چندانی ندارم پس این بحث را در همین جا به پایان میرسانم. به هر ترتیب وقتی رمان را میخواندم احساس میکردم که روابط و احساساتی که بین این سه شخصیت جریان دارد واقعی و معقول است و نویسنده خیلی ماهرانه از پس این کار برآمده است.
نویسنده کتاب، یوکو اوگاوا، در ژاپن شهرت بسیاری دارد. او در سال 1990 برنده جایزه اکوتاگاوا شد که معتبرترین جایزه برای نویسندگان جوان ادبیات ژاپن است. اوگاوا این اثر را در سال 2004 نوشت و بلافاصله رمان او مبدل به یکی از پرفروشترین کتابهای آن سال شد. پس از انتشار کتاب یک فیلم، یک سریال تلویزیونی و یک نمایشنامه رادیویی هم براساس داستان آن ساخته شد و حتی کتاب تصویری آن هم به بازار آمد. من اول فیلم را دیدم و خیلی هم از آن لذت بردم. سپس نسخه ژاپنی کتاب را خواندم و اخیرا هم برای نوشتن این مطلب، ترجمه انگلیسی آن را خواندم. ترجمه انگلیسیاش عالی بود.
مطمئنم خیلیها از خواندن این کتاب لذت خواهند برد. متن آسان و روانی دارد و اصلا مهم نیست که خواننده چقدر ریاضیات بداند. وقتی کتاب را برای نوشتن یادداشت نقدش دوباره میخواندم این را از خودم میپرسیدم که آیا نحوه ارتباط برقرار کردن شخصیتهای داستان به شیوه ژاپنیهاست؟ یعنی غیرمستقیم و آهسته؟ اما حالا فکر میکنم رفتارهای آنها جهانی است. آنها آسیبپذیرند و به همین خاطر محتاط و گوش به زنگ هستند. نکته جالب درباره شخصیتهای این داستان این است که با وجود اینکه هیچیک از آنها موقعیت خاصی در جامعه ندارند اما پشت همدیگر هستند و اوقات خوبی را برای یکدیگر فراهم میکنند که همین باعث دلگرمی خواننده میشود. البته ریاضیات هم در این راه به آنها کمک میکند.