پیش از #بازگشت، #آنجا_که_جنگل_و_ستارهها_به_هم_میرسند را خوانده بودم. مدتها دنبال لغتی میگشتم که حس و حالم را بعد از خواندن این کتاب توصیف کند. اما زهی خیال باطل نبود که نبود. روز و شب گشتم و با آدمها حرف زدم تا اینکه نیمههای شب وقتی روی تخت خوابم دراز کشیده بودم و پتو را تا زیر گلو بالا کشیده بودم و میان خواب و بیداری در رفت و آمد بودم؛ دیدمش. در خواب بود یا خیال را نمیدانم اما سریع پتو را کنار زدم و سرمای حملهور شده به پوست تنم را به جان خریدم و خودم را رساندم به میز تحریر؛ میان تاریک و روشن اتاق زیر نور چراغ کوچه که هی خاموش و روشن میشد، کتاب را برداشتم و صفحهی اولش را باز کردم و با خودکار آبیِ رنگ و رو رفتهای نوشتم: heart touching.
حالا نمیدانم به فارسی بنویسم دلنشین، دلنواز، یا دلگرم کننده...
فقط میدانم هرکدام را بنویسم معنی این اصطلاح را نرساندهام. اینها هرکدامشان در زبان انگلیسی کلمهای جداگانه دارند. تنها راهی که برای ترجمهی این لغت به ذهن کوچک خوابآلودهام میرسد این است که از
آنجا که جنگل و ستارهها به هم میرسند بنویسم.
این کتابی که نصفه شبی ما را از خواب بیخواب کرد و خیالمان را نیمهتمام گذاشت کتابی بود که با خواندن کلمه به کلمهاش اورسا را حس میکردم که قدمقدم به من نزدیک میشود و ذره ذره در وجودم نفوذ میکند و خودش را میرساند به قلبم.
وقتی رسید قلبم را درآغوش میگیرد و میفشارد. بعد آرام آرام در گوشت و خونم حل میشود و به چشم برهم زدنی قلبم را با تمام احساساتی که آنجا دارم فتح میکند.
اورسا دخترکی که میتواند با معصومیت وصفناپذیرش بر قلبتان حکمرانی کند و تمام احساسات خفتهتان را بیدار کند و به میدان بخواند.