حمید علیزاده
رمانی بسیار جذاب که داستان هجرت مهاجران آمریکای مرکزی به ایالات متحده آمریکا را بازگو میکند.
داستان زنی بنام لیدیاست که یک کارتل مواد مخدر شانزده تن از اعضای خانوادهاش را در دم قتل عام میکنند. او برای نجات خود و تنها بازمانده از خانوادهاش، پسرش «لوکا»، اقدام به مهاجرت غیرقانونی به آمریکا میکند. و در راه اتفاقات عجیب و دردناکی میافتد.
سرعت و توالی اتفاقات در کتاب از همان صفحات اول بسیار بالاست. بگونهای که از خواننده فرصت تامل را میستاند.
نویسنده سعی دارد بگوید مهاجران تودههای گوشت و استخوان نیستند. بلکه آنها دارای هویت، شخصیت، گذشته و احساسات و آرزوهایی هستند که به هر دلیل نتوانستهاند در کشور خود دوام بیاورند. این کتاب به خوبی نشان میدهد که در کشورهای آشوبزده چگونه بیاعتمادی و ترس ذره ذره وجود انسانها را مسخ میکند تا جایی که هر رفتار انسانی یا محبت را حمل بر دسیسه یا نمایشی برای به دام انداختن خود در چنگ تبهکاران میبینند.
این کتاب در سیاهترین شرایط زندگی جایی که هیچ مفرّی برای زندگی نیست، انسانهایی را نشان میدهد که مورد تجاوز، قتل، سرقت و بردگی قرار گرفتهاند اما در همین تباهی به دنبال امید و روزنههایی برای زندگی مشقات طاقتفرسایی را به جان میخرند.
تقابل یأس و امید است. تقابل عشق و خشونت است.
مهاجرینی که هرچند با فرهنگ و خاستگاه متفاوتی هستند، اما در طی مسیر هویت یکسانی میگیرند.
آنها دیگر هویتشان را از دست داده اند. هویتشان مثل پارچه ای پاره پاره در معرض باد است. هویتشان چیزهاییست که دیگر نیستند یا وجود ندارند.از درون پوسیده و خرده شدهاند. هرچند اینطور بنظر میرسد که زندگی مهاجران در پویاییست اما در واقع روح، جسم و جانشان متوقف است. در انتظار... آنها در پی خلق یا تولد دوبارهاند.
و این کتاب در به تصویر کشیدن این داستانِ هنرمندانه و واقعگرایانه بسیار موفق است.
از نکات جالب توجه در کتاب، تلاقیهای کمرنگ و پررنگ داستان اصلی با رمان مورد علاقهام «عشق سالهای وبا» ست. انگار نویسنده خود نیز مبهوت این داستان است و تردستانه از «فرمینا دازا» و «فلورنتینو»-شخصیتهای اصلی کتاب مذکور - و حتی برخی جملات آن رمان برای امضای کتاب خود استفاده کرده است.
بهترین شرح برای این کتاب همانست که در پایین جلد نوشته شده است:خوشههای خشم زمانهی ماست.
پنجم اردیبهشت - چهارصد