یلدایتان مبارک

ما دورترین روستای #رودبار_و_الموت بودیم. تنها باسواد روستا هم روحانی‌ای بود که فقط دههٔ محرم پیدای‌اش می‌شد؛ با این بلندگوهای قوه‌ای.

سالی که من به دنیا آمدم، جادهٔ روستای زادگاهم را کشیدند و تا همین دو سه سال قبل خاکی بود؛ یعنی نزدیک به چهل و سه چهار سال، مردم با سلام و صلوات به آنجا می‌رفتند.

وقتی که من بچه بودم، از روستای‌مان که راه می‌افتادیم، هفت ساعت توی راه بودیم و چهل‌پنجاه نفر پشت این سیمرغ‌باری‌ها آویزان می‌ماندیم تا برسیم به شهر. قاعدتا قیافهٔ خودمان را که نمی‌دیدیم اما از دیدن قیافهٔ بقیه، وحشت می‌کردیم. شاید هم به همین دلیل بود که به ما می‌گفتند «پشت کوهی». آنقدر خاک روی سر و صورت همه جمع شده بود که باید مستقیم می‌رفتیم دوش می‌گرفتیم.

ما که در دورترین نقطهٔ جغرافیایی زمین زندگی می‌کردیم و قزوین را هم ندیده بودیم (تهران که اصلا) اما می‌دانستیم امشب مادرم، چراغ روشن می‌کند.

مادرم چراغ را که روشن می‌کرد، از قبل‌ترش آتش را توی تشت بار آورده و به خاکستر که می‌نشست، می‌برد توی تشت کوچک‌تر می‌ریخت و بعد در آتشدان زیر کرسی جا می‌داد.

این کرسی از اولین سوز و سرما بود. لحاف‌کرسی هم جان می‌داد برای اینکه بوی گرما بهت بخورد و در یک پله‌اش بخوابی و خواب ترا ببرد تا فردا. اما این کرسی امشب فرق داشت.

مادرم، لحاف کرسی را برده بود بیرون و تکان داده بود اساسی؛ یک هوشان حسابی. بعد می‌انداخت سر عروس اتاق؛ کرسی‌جان. بعد روی‌اش را با موج تزیین می‌داد. بعد تازه می‌رفت توی پسین اتاق و سینی مسی بزرگی را می‌آورد که فقط دو وقت در سال به کارش می‌گرفت؛ وقت شب چله و وقت نوروزنوسال.

دنبال مادرمان به منطقهٔ ممنوعهٔ دیگری هم می‌رفتیم؛ پسین‌چال پسین‌اتاق یا مطبخ.

آخ که چه بوی خنکی می‌داد. سوزی هم از درز سنگ‌ها می‌آمد که یخچال‌اش کرده بود. یخچال می‌گفتیم به آنجا؛ اما یخچال ندیده بودیم به شیوهٔ شهری. بعد از لابلای سبدهای چوبی، دست می‌کرد توی یکی از سبدها و انار بیرون می‌آورد؛ نهایت دو تا.

انار می‌آمد. گردو می‌آمد. کشمش می‌آمد.

و می‌نشستیم به انتظار پدر و پدربزرگ و مادربزرگ و عمو و زن‌عمو و بچه‌هایش و… و بساط قصه‌خوانی شروع می‌شد و عزیزنگارخوانی و بعد ما فقط چشم‌انتظار یک‌چیز بودیم؛ کی آن دو انار قاچ می‌شود که یک قاچ‌اش به ما برسد؟

و اینطوری شب‌چله داشتیم؛ با این که دورتر از شماها بودیم.

راستی چرا نباید دانه‌های انار بریزد زمین؟

 

https://www.instagram.com/p/CJBhJxFAcEi/?igshid=1xti4soa5vw5a

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2023© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو