زاهو: خوانش سرآغاز فصل سوم

ناغافل از برابرم درآمد. آمد و آمد و ايستاد و با چشمانى ذوق‌زده گفت «پس بالاخره بيامدى!»

 

منگ و گنگ به خودم و ناهيد نگاه كردم و بعد دور و برم را وارسى كردم كه ببينم كسِ ديگرى هم هست يا نه؟

 

 

ايستاده بود برابرم و ذوق‌زده نگاهم مى‌كرد. سرتاپايش را برانداز كردم. دختر بود واقعا؛ ريز و توپر با گونه‌هاى برجسته و روسرى نقش گل‌بنفشه كه كمتر ديده بودم دخترى به سر كند. اغلب دخترهايى كه در مناچال يا بينه‌راه ديده بودم، نهايت روسرى‌هاى‌شان قرمز بود يا زرد يا آبى؛ زن‌ها هم هميشه روسرى سفيد داشتند.

گفت «اگر بدانى چند سال است منتظرم بيايى!»

اگر ننه بود الان بود كه خودش را نيشگون بگيرد و بگويد «بسم‌الله!» و منتظر بماند جن يا اوشانان اگر بهش رو داده، با گفتن «بسم‌الله» غيب بشود. نگفتم اما و ته‌دلم خوشى‌اى نشست كه خجالت كشيدم به ناهيد نگاه كنم. حس مى‌كردم با چشم‌هاى بَراقِ غمگين‌اش ما را مى‌بيند؛ انگار كن در رويه‌ى قاشقى كه برق افتاده باشد بيرون‌اش.

نگذاشت حتى جمع شدن آن همه آب در اِوان را ببينم و جا بخورم كه «يعنى همه‌ى آب‌هاى الموت، جمع شده‌اند اينجا؟»...

برچسب ها: ,

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2023© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو