انسان خوب چه دیریاب است

نویسنده: فلانری اوکانر
مترجم: آذر عالی پور

«انسان خوب چه دیر یاب است» یکی از مشهورترین داستان‌های #فلانری_اوکانر است که برای اولین بار در سال ۱۹۵۳ منتشر شده است.
این داستانِ کوتاه نمونه‌ای محکم و استخوان‌دار از ادبیات گوتیک جنوبی‌ست، ژانری که یکی از زیرشاخه‌های ادبیات گوتیک محسوب می‌شود.
ادبیات جنوب ایالات متحده شامل ادبیات آمریکایی‌ست که در مورد جنوب ایالات متحده و توسط نویسندگانِ منطقه نوشته شده‌ است. نوشتن از جنوب آمریکا در دوران استعمار آغاز شد و در طول و پس از دوره برده‌داری در ایالات متحده به‌طور قابل توجهی توسعه پیدا کرد. تاریخ‌نگاری سنتی ادبیات جنوب ایالات متحده بر یک تاریخ متحده برای منطقه، اهمیت خانواده در فرهنگ جنوب، احساس اجتماع و نقش فرد، عدالت، تسلط مسیحیت و تأثیرات مثبت و منفی مذهب، تنش‌های نژادی، طبقه اجتماعی و استفاده از گویش‌های محلی تأکید داشته و معمولاً به وحشت‌های گذشته جنوب در برخورد با جهان مدرن، شبح برده‌داری، نژادپرستی، و مردسالاری و زوالِ جنوبِ قدیم پس از جنگ داخلی می‌پردازد.
فلانری اوکانر یک مسیحیِ کاتولیک بود و مانند بسیاری از داستان‌های او، «انسان خوب چه دیر یاب است» با پرسش‌هایی درباره‌ی خیر و شر و امکان فیض الهی (فیض به معنایی که در الهیات مسیحی به آن پرداخته شده است)، دست و پنجه نرم می‌کند.

طرح یا پیرنگ داستان:
شخصیتی با عنوانِ مادربزرگ (نام او را نمی‌دانیم) به همراه خانواده‌اش (پسرش بیلی، همسرش و سه فرزندشان) برای تعطیلات از جورجیا به فلوریدا سفر می کند؛ مادربزرگ که ترجیح می دهد برای دیدار با قوم و خویش‌هایش به تنسیِ شرقی برود، به خانواده اطلاع می‌دهد یک جنایتکار به نام «ناجور» از زندان ایالتی فرار کرده و از فلوریدا سر در آورده است. با وجودِ شنیدنِ این خبر، خانواده از تصمیمِ خود منصرف نمی‌شود و صبح روز بعد، مادربزرگ پیش از همه در اتومبیل می‌نشیند و علی رغمِ میلِ پسرش، گربه‌اش «پیتی سینگ» را مخفیانه با خود به ماشین می‌آورد.
در طول مسیر آن‌ها برای صرفِ ناهار وارد سالن غذاخوری «برج» می‌شوند. «برج» شامل پمپ بنزین و سالن رقصی است که توسط «سامی سرخه» و همسرش اداره می‌شود. «مادربزرگ» و «سامی سرخه» در گفتگویی به ابراز همدردی با یکدیگر می‌پردازند و اذعان می‌دارند «آدم خوب کم پیدا می‌شود».
بعد از صرفِ ناهار، خانواده دوباره به مسیر خود به سمت «فلوریدا» حرکت می‌کنند و در بین راه مادربزرگ متوجه می‌شود در نزدیکی مزرعه‌ای قدیمی هستند که زمانی از آن بازدید کرده بود. او که می‌خواهد دوباره آنجا را ببیند، به بچه‌ها می گوید که خانه یک دریچه مخفی دارد و به این ترتیب بچه‌ها را ترغیب می‌کند تا برای بازدید از آن مکان پدر را راضی بکنند. «بیلی» با اکراه موافقت می‌کند و مادربزرگ در حالی که در یک جاده خاکی ناهموار رانندگی می‌کنند، ناگهان متوجه می‌شود خانه‌ای که او به یاد می‌آورد در تنسی است، نه جورجیا.
او از فهمیدن این موضوع به قدری شوکه می‌شود که به طور تصادفی با لگد به کیف سفری‌اش می‌زند و موجبِ رها شدنِ گربه‌اش می‌شود. گربه روی سر بیلی می‌پرد و این امر منجر به تصادف‌شان می‌شود. در این زمان سر و کله‌ی ماشین سیاهی که به نعش‌کش می‌ماند پیدا می‌شود. ماشین سه سر نشین دارد؛ «ناجور» و دو دستیارش «هیرام» و «بابی‌لی». «مادربزرگ»، «ناجور» را می‌شناسد و همین امر منجر به برانگیختن خشمِ «ناجور» می‌شود. به این ترتیب دو مرد جوانی که همراهش هستند به دستور او «بیلی» و پسرش را به داخل جنگل می‌برند و صدای تیراندازی شنیده می‌شود. سپس مادر، دختر و نوزاد را به جنگل می‌برند و مجدد صدای شلیک شنیده می‌شود. در تمام این مدت، «مادربزرگ» برای زنده ماندنِ خود تلاش می‌کند و به «ناجور» می‌گوید که می‌داند او مرد خوبی است و از او می‌خواهد که دعا کند.
«مادربزرگ»، «ناجور» را درگیر مباحث مذهبی، عیسی مسیح و جنایت و مجازات می‌کند. «ناجور» به ردِ نظرات «مادربزرگ» می‌پردازد و درست زمانی که  «مادربزرگ» دستش را روی شانه‌ی او می‌گذارد و خطاب به «ناجور» می‌گوید: «ببین، تو یکی از بچه‌های خودمی، تو یکی از بچه‌های خودمی!» با سه شلیکِ پیاپی «مادربزرگ» را به قتل می‌رساند.


تحلیل شخصیت‌ها:
مادربزرگ
اگر به افکار و صحبت‌های مادربزرگ دقت بکنیم او را شخصی سلطه‌جو، ریاکار و خودخواه می‌یابیم که از طرفی نمادِ یک مادرِ سنتی جنوبی‌ست و از وجهی دیگر می‌توان او را نماد افکار و ابعاد منفیِ شخصیت آدمی پنداشت. او نامِ مشخصی در داستان ندارد و با عنوانِ «مادربزرگ» معرفی می‌شود.

نمونه‌ای از رفتارهای ریاکارانه‌ی مادربزرگ:
۱. مادربزرگ تمایل دارد به جای فلوریدا به تنسی شرقی سفر کند و هدف او از این انتخاب دیدار با قوم و خویش‌هایش است اما به جایِ ابرازِ انگیزه‌ی واقعی‌اش به بهانه‌ها متوسل می‌شود؛ فرار کردنِ جنایتکاری خطرناک به نام «ناجور» از زندان ایالتی و حضورش در فلوریدا و اینکه نوه‌هایش تا به حال تنسی شرقی را ندیده‌اند در حالی که قبلا به فلوریدا سفر کرده‌اند.
۲. علی‌رغم میل باطنیِ پسرش «بیلی»، به شکل پنهانی گربه‌اش «پیتی سینگ» را داخل سبدی جا داده و آن را زیر کیف‌اش پنهان می‌کند.
۳. نوع نشستن‌اش بر روی صندلی و پوششی که انتخاب کرده است تا اگر در صورت تصادف کسی با جسد او مواجه شد، بی‌درنگ متوجه شود که با یک خانم متشخص روبرو شده است؛ خود باز مهر تاییدی‌ست بر رفتار ریاکارانه‌ی «مادربزرگ»!
۴. زمانی که «مادربزرگ» مزرعه و خانه‌ای که در حوالی جورجیا وجود دارد را به یاد می‌آورد بار دیگر از گفتنِ حقیقت (اینکه دوست دارد یک‌بار دیگر آن‌جا را ببیند) سر باز می‌زند و برای ترغیب و تشویقِ بچه‌ها به دیدنِ بنا به دروغ می‌گوید: «یه دریچه‌ی مخفی توی این خونه بود.»
۵. لحظه‌ای که «مادربزرگ» متوجه می‌شود خانه و مزرعه‌ای که به یاد می‌آورد در تنسی است نه در جورجیا، این مسئله را از خانواده پنهان می‌کند و دعا می‌کند در تصادف زخمی شده باشد تا بتواند از خشم و غضب «بیلی» در امان بماند و بعد از تصادف خطاب به خانواده به دروغ می‌گوید: «به نظرم یه جای بدنم شکسته.»
۶. مادربزرگ بعد از اینکه متوجه می‌شود ممکن است به دست «ناجور» کشته شود شروع می‌کند به تملق و چاپلوسی و نکته‌ی جالب اینجاست که در این بحران او صرفا نگرانِ جان خود است و خطاب به «ناجور» می‌گوید: «خیال نکنم بخوای یه زنو با تیر بزنی؟» و «می‌دونم که مرد خوبی هستی، اصولا به نظر نمی‌آد یه آدم بی سر و پا باشی. معلومه که از یه خونواده‌ی درست حسابی هستی!» و...
۶. تظاهر به داشتن عقاید مذهبی! عقایدی که در مواجهه با مرگ دستخوش نوسان و شک و تردید می‌شود؛ او خطاب به «ناجور» می‌گوید: «شاید مسیح اصلا مرده‌ای رو زنده نمی‌کرد.»
نمونه‌ای از رفتارهای سلطه‌جویانه‌ی مادربزرگ
۱. زمانی که می‌خواهد خبر فرار کردن جنایتکاری خطرناک به نام «ناجور» را به «بیلی» بدهد به ژست و رفتارِ «مادربزرگ» دقت کنید! یک دست‌اش را روی باسن لاغرش گذاشته و با دست دیگر روزنامه را به سرِ تاس «بیلی» می‌زند.
۲. در آغاز سفر با اینکه راننده نیست و روی صندلی عقب نشسته است، عددی که عقربه کیلومتر شمار اتومبیل نشان می‌دهد را یادداشت می‌کند و به «بیلی» هشدار می‌دهد حداکثر سرعت در جاده نود کیلومتر در ساعت است.
و...
● ناجور
اگر بپذیریم مفهومِ «شر» در کتاب مقدس به چهار صورتِ آشوب، گناه انسان، نیروهای اهریمنی/شیطانی و رنج نمود پیدا می‌کند، آنگاه می‌توان «ناجور» را نمادِ «شر» دانست.
۱. «ناجور» مانند شیطان قبل از گناه و عصیان‌اش به خداوند نزدیک بوده و حالا سال‌هاست که دعا خواندن را کنار گذاشته است. ناجور گفت: «مدتی تو کلیسا انجیل می‌خوندم.»
۲. «ناجور» به جرمِ پدرکُشی به ندامتگاه فرستاده شده است.
۳. علی‌رغم وجود مدارکی که اثبات می‌کند «ناجور» مرتکبِ جنایت شده است او به جد این اتهام را رد و انکار می‌کند(عدم پذیرش گناه).
۴. «ناجور» علیه باوری که نسبت به مسیح وجود دارد، دست به عصیان می‌‌زند و می‌گوید: «مسیح تنها کسی بود که مرده رو زنده می‌کرد و نمی‌بایست این کار را می‌کرد، چون همه حساب و کتابا رو به هم ریخت.»
۵. «ناجور» معتقد است در پَستی لذتی هست که در هیچ چیز دیگری نیست.
و...
● بیلی
شخصیتی مطیع و فرمانبردار که از قدرت ابرازگری بسیار ضعیفی برخوردار است، توانایی حل مسائل و مشکلات را ندارد، در برابر رفتار سلطه‌گران سکوت می‌کند و در جایگاه یک پدر کنترل بسیار ضعیفی بر روی رفتارِ فرزندان و تصمیمات خانواده دارد. «بیلی» اولین عضو خانواده است که کشته می‌شود.
●همسر بیلی
یکی دیگر از شخصیت‌های بی‌نامِ داستان همسر بیلی است، ما او را با عنوانِ «مادر بچه‌ها» می‌شناسیم. زنی ساده و سربه‌راه که اینگونه توصیف شده است: «زن جوانی بود با شلوار خانه و چهره‌ای معصومانه و پهن عین کلم. زن، روسری سبز رنگی سرش بود که آن را در دو طرف سرش گره زده بود، درست به شکل گوش‌های خرگوش». «مادر بچه‌ها» هم مانند همسرش کنترلی بر روی رفتار و تصمیمات فرزندانش ندارد. به نظر می‌رسد «مادر بچه‌ها» شخصیتی سازگار دارد که به راحتی تسلیمِ شرایطِ موجود می‌شود. زمانِ تصادف به بیرون از ماشین پرتاب می‌شود، کتف‌اش می‌شکند، اما کوچکترین اعتراضی نمی‌کند و لحظه‌ای که «ناجور» او را به کامِ مرگ می‌فرستد، هیچگونه واکنش دفاعی از خود نشان نمی‌دهد و تنها با گفتن «بله، متشکرم» پذیرای مرگ خود و فرزندانش می‌شود.

 
●جان‌وسلی، جون‌استار
«جان‌وسلی» و «جون‌استار» نوه‌های «مادربزرگ» هستند، دو کودکِ بسیار بدخُلق و بدرفتار که به مادربزرگ و سایرِ بزرگ‌ترها به راحتی بی‌احترامی می‌کنند و رضایت چندانی از شرایط و محیطِ پیرامونِ خود ندارند. «جان‌وسلی» می‌گوید: «بهتره زود از جورجیا رد بشیم تا مجبور نباشیم نگاش کنیم.» و «جون‌استار» در مورد غذاخوری‌ای که در آن توقف می‌کنند، می‌گوید: «اگر یک میلیون هم بهم بدن، حاضر نیستم تو همچین جای خراب شده‌ای زندگی کنم». لحظه‌ی تصادف هیچ‌گونه ترس و دلهره‌ای در رفتارِ این دو فرزند شرور نمی‌بینیم! رفتاری که زمانِ مواجهه با مرگ به اوج خود می‌رسد!
●بچه
آخرین نوه‌ی «مادربزرگ» است و او هم نام مشخصی ندارد.
● سامی‌سرخه باتس و زنِ سامی‌سرخه
بار دیگر با شخصیتی بی‌نام مواجه‌ایم که با عنوان «زنِ سامی‌سرخه» معرفی می شود. سامی‌سرخه و همسرش اداره‌ی سالن غذاخوریِ بُرج را بر عهده دارند و مانند مادربزرگ معتقد هستند «آدمِ خوب کم پیدا می‌شود».
●هیرام و بابی‌لی
زندانیانی که با «ناجور» فرار کرده و همکاران او محسوب می‌شوند.
●ادگار اتکینز تیگاردن
مردی خوش‌قیافه و متشخص که در جوانی عاشقِ مادربزرگ بوده است. توجه بیش از حدِ مادربزرگ به ظواهر و مادیات را در این جمله می‌توان جستجو کرد: «گفت که اگر با آقای تیگاردن ازدواج می‌کرد وضعش رو‌به‌راه می‌شد چون او مردی متشخص بود و همان روزهای اول که سهامِ کارخانه‌ی کوکاکولا را می‌فروختند، آن‌ها را خریده بود و همین تازگی‌ها، با ثروتی بی‌حساب، از دنیا رفته بود.»
● کودک سیاهپوست
پسربچه‌ای که در درگاه کلبه‌ی مخروبه‌ای ایستاده و خانواده در ابتدای سفرِ خود با او مواجه می‌شوند. نژادپرستی، خودپسندی و بی‌توجهی مادربزرگ نسبت به وضع دیگران و نیازهای‌شان را می‌توان در جوابی یافت که در پاسخ به صحبت «جون‌استار» می‌دهد.
جون‌استار گفت: «شلوار پاش نبود.»
«مادربزرگ» توضیح داد: «احتمالا نداشته. سیاه‌پوست‌های کوچولوی توی ده مثل ما همه چیز ندارن. اگه نقاشی می‌دونستم، ازش یه تابلو می‌کشیدم.»
این رفتار ‌و واکنش «مادربزرگ» را می‌توان با رفتاری که در مقابلِ «ناجور» در مواجهه با مرگ دارد مقایسه کرد. «ناجور» می‌گوید: «متأسفانم که جلوی شما خانوما پیرهن تنم نیست. وقتی در رفتیم، لباسامونو چال کردیم و تا بهترش رو گیر نیاوردیم، همین‌جوری سر می‌کنیم.»
مادربزرگ: «کار خوبی کردین، ممکنه بیلی تو چمدونش پیرهن اضافی داشته باشه.»
●گربه و میمون
اگر به رفتار گربه و میمون دقت بکنیم، متوجه می‌شویم این دو حیوان در رویارویی با خطر به میل غریزی خود برای بقا روی آورده و تلاش می‌کنند خود را از خطر دور کنند.
گربه بر اثر ضربه‌ی پای مادربزرگ به سبد احساس خطر می‌کند و برای فرار از مهلکه بر روی شانه‌ی «بیلی» می‌پرد.
وقتی خانواده به غذاخوری «برج» می‌رسند، میمونی را می‌بینند که به درخت زیتون تلخ زنجیر شده است؛ وقتی بچه‌ها به طرفش می‌دوند، میمون فرار می‌کند و روی بلندترین شاخه می‌نشیند.
حال این رفتارها را مقایسه بکنیم با واکنش‌های خانواده در تک‌تکِ موقعیت‌هایی که در آن قرار می‌گیرند. هیچ یک از اعضای خانواده درایتی در اداره‌ی اوضاع ندارند و حتی لحظه‌‌ای که در دام «ناجور» و دستیارانش گرفتار می‌آیند هم کوچکترین تلاشی برای نجات جانِ خود و خانواده انجام نمی‌دهند. از رفتارها و صحبت‌های «مادربزرگ» هم در می‌یابیم که او صرفا در حال تلاش برای نجات جانِ خود است و کوچکترین اهمیتی برای زندگی اعضای خانواده قائل نیست! رفتاری که برای درکِ آن نیاز است به مفهوم «شبان» یا «پاستور» در دینِ مسیحیت رجوع کنیم! گویی «فلانری اوکانر» خانواده‌ی «مادربزرگ» را به عنوانِ نمونه‌ی کوچکی از وضعیت جامعه‌ی جنوبِ آن دوران در پیش روی مخاطب می‌گذارد و تاکید دارد این وضعیت نابسامان نیاز به یک رهبر (چوپان) دارد تا با مشاوره دینی و اجتماعی بتواند این جامعه (گله) را نجات دهد. 
از طرفی میمون‌ها از دیرباز در هنر مسیحیت به عنوان نمادِ گناه، بدخواهی، حیله گری، طمع و شهوت استفاده می‌شده‌‌اند.
با این توضیحات اگر میمون را نماینده‌ی نوع بشر و اعضای خانواده‌ی «مادربزرگ» در نظر بگیریم، خانواده‌ای که از فیض الهی دور مانده و سردرگُم، سرگردان و آشفته است و نیاز به شبان و راهبر دارد، مقایسه‌اش با میمونی که مشغول گرفتن کک‌های بدنش و خوردن دانه‌دانه‌ی آن‌هاست، تلخ و گزنده و چندش‌آور نیست؟!
●○ نمادها و نشانه‌ها
● کلاهِ مادربزرگ
کلاه «مادربزرگ» نماد خودخواهی و ریاکاریِ اوست.
در لحظه‌ی تصادف لبه‌ی کلاه شکسته می‌شود و در لحظه‌ی مواجهه با مرگ لبه‌ی کلاه از جا کنده می‌شود.

مادربزرگ به لبه‌ی کلاه خیره می‌شود و پس از لحظه‌ای آن را روی زمین می‌اندازد؛ گویا مجبور است در آخرین لحظاتِ زندگی از خودخواهی‌ها، نگاهِ از بالا به پایین، غرور و ریاکاری خود دست بردارد.
● ماشینِ «ناجور»
«فلانری اوکانر» تلاش می‌کند به کمک وسایل و اشیای روزمره فضایی رعب‌آور، متشنج و غم‌انگیز ایجاد کند؛ او ماشین «ناجور» را به این شکل توصیف می‌کند: «ماشینِ بزرگ و قراضه‌ی سیاهی بود که به نعش‌کش می‌ماند.»
همانطور که می‌دانیم از ماشین‌های نعش‌کش برای حمل تابوت استفاده می‌کنند. بنابراین ماشین، رنگ و طراحی آن نمادهایی از مرگ هستند.

●○ مکان‌ها
● قبرستان
در حالی که خانواده به سمت فلوریدا حرکت می‌کنند، از کنار یک مزرعه بزرگ پنبه که پنج شش قبر حصاردار در وسط آن قرار دارد می‌گذرند. مادربزرگ تأکید می‌کند آنجا یک قبرستان خانوادگی هست.
به این ترتیب این فضا و مکان می‌تواند نمادی از  مرگ قریب الوقوع خانواده باشد، یک خانواده‌ی شش نفری!
● غذاخوری برج
خانواده برای صرف ناهار در غذاخوری «برج» توقف می‌کنند. نام «برج» می‌تواند از یک منظر تداعی کننده‌ی افسانه‌ی «برج بابل» بوده و از منظری دیگر به نمادهای موجود در کارت تاروت «برج» اشاره داشته باشد.
حالِ آشفته‌ی خانواده، نداشتن زبانی مشترک برای گفتگو و رسیدن به اتفاقِ نظر بر سر مسائل، یادآور افسانه‌ی «برج بابل» است، افسانه‌ای که موجب می‌شود زبانِ فرزندانِ آدم به هم ریخته و حرف یکدیگر را متوجه نشوند.  افسانه‌ی «برج بابل» و جدایی زبان‌ها مضامین عمیقی از غرور و تکبر و مجازاتِ الهی را در بر می‌گیرد.
علاوه بر این، افسانه بابل منعکس‌کننده نگرانی‌های فرهنگی گسترده‌تری‌ست که در مورد خطرات جاه‌طلبیِ کنترل نشده، شکنندگی تمدن و اجتناب ناپذیر بودن تنوع فرهنگی و زبانی وجود دارد. پراکندگی مردم و تکثیر زبان‌ها یادآور ماهیت زودگذر دستاورد‌های بشری و الگو‌های چرخه‌ای ظهور و سقوط است که خط سیر تمدن‌ها را مشخص می‌کند.
در کارت‌های تاروت، «برج» نشان دهنده‌ی یک تغییر ناگهانی و عظیم است. هنگامی که کارت برج به صورت وارونه قرار می‌گیرد، به این معنی است که شما در وضعیت بدی به دام افتاده‌اید و باید در همه چیز تغییر بزرگی به وجود آورید و به عادت‌ها و سنت‌هایی که بدون هیچ فکری از آن ها پیروی کرده‌اید، نگاهی دقیق بیندازید.
حال به ارتباط این معانی با داستان توجه کنید:
درست مانند کارت تاروت «برج» که به عنوان یک هشدار عمل می‌کند، «سامی‌سرخه» در ماجرایی که برای خانواده تعریف می‌کند به آن‌ها هشدار می‌دهد که ممکن است «ناجور» در همین حوالی باشد؛ او به دو پسر جوان که در ظاهر سربه‌راه بوده و سوار یک کرایسلر بودند اجازه داده بود پول بنزین ماشین را به شکل نسیه پرداخت بکنند. پس احتمال بازگشت آن‌ها به این محدوده برای پرداخت قرض‌شان وجود دارد. از طرفی «زن سامی‌سرخه» می‌گوید اگر ناجور بشنود در صندوق اینجا دو سنت پول هست، اصلا تعجب نمی‌کنم به اینجا حمله کند!
در ادامه‌ی داستان هم می‌بینیم خانوداه دچار صانحه‌ی تصادف شده و در دام «ناجور» و همکارانش گرفتار آمده و در نهایت به قتل می‌رسند.
●○بررسی برخی از تصاویر موجود در داستان
تصاویر جزئیاتی هستند که حواس خواننده را تحریک کرده و حال و هوایی خاص در داستان ایجاد می‌کنند. علاوه بر این، تصاویر در اغلب مواقع نوع بینش و نگرش نویسنده را افشا می‌کنند.
خواننده هنگام خواندن داستان‌های «فلانری اوکانر» با یکی از بهترین نمونه‌های تصویرسازی مواجه می شود. به عنوان مثال وقتی «اوکانر» می‌گوید: «جاده حدود سه متر از گودالی که در آن نشسته بودند فاصله داشت و آن‌ها تنها می‌توانستند سرشاخه‌های درختان آن سوی جاده را ببینند. پشت گودال انبوهی از درخت‌های بلند و تیره دیده می‌شد.» یا «پشت سرشان صف درخت‌ها به شکل حفره‌ای تاریک دهان گشوده بود» ؛ تصویری تاریک، پرتنش و ناامن از منطقه‌ای ایجاد می‌کند که در نهایت دهان گشوده و تک‌‌تکِ اعضای خانواده را به کامِ مرگ می‌کشاند.
«جاده خاکی تپه‌دار و پر از چاله و چوله بود و پیچ‌های تندی داشت که از روی خاکریز‌های خطرناک می‌گذشت.» و «ظاهر جاده طوری بود که انگار ماه‌هاست کسی پایش به آن‌جا نرسیده است.» نمونه‌های دیگری از تصویرسازی‌های «اوکانر» برای تشدید احساسِ خطر است.
«اوکانر» همچنین با توصیفِ آسمان در هر صحنه، از تصاویری برای پیش‌بینی رویدادهای احتمالی بعدی خلق می‌کند. آب و هوا می‌تواند نمادی از حالات ذهنی شخصیت‌ها باشد.
در ابتدای سفر، آسمان خالی نیست و بچه‌ها با شکل ابرها شروع به تصویرسازی می‌کنند، هوا نه زیاد گرم است و نه زیاد سرد و «مادربزرگ» می‌گوید به نظرش روز خوبی برای رانندگی است؛ تمامِ این حالات نشان می‌دهد خانواده امیدوار است که این سفر را با خوبی و خوشی سپری و به پایان برساند.

مادربزرگ به لبه‌ی کلاه خیره می‌شود و پس از لحظه‌ای آن را روی زمین می‌اندازد؛ گویا مجبور است در آخرین لحظاتِ زندگی از خودخواهی‌ها، نگاهِ از بالا به پایین، غرور و ریاکاری خود دست بردارد.
● ماشینِ «ناجور»
«فلانری اوکانر» تلاش می‌کند به کمک وسایل و اشیای روزمره فضایی رعب‌آور، متشنج و غم‌انگیز ایجاد کند؛ او ماشین «ناجور» را به این شکل توصیف می‌کند: «ماشینِ بزرگ و قراضه‌ی سیاهی بود که به نعش‌کش می‌ماند.»
همانطور که می‌دانیم از ماشین‌های نعش‌کش برای حمل تابوت استفاده می‌کنند. بنابراین ماشین، رنگ و طراحی آن نمادهایی از مرگ هستند.

●○ مکان‌ها
● قبرستان
در حالی که خانواده به سمت فلوریدا حرکت می‌کنند، از کنار یک مزرعه بزرگ پنبه که پنج شش قبر حصاردار در وسط آن قرار دارد می‌گذرند. مادربزرگ تأکید می‌کند آنجا یک قبرستان خانوادگی هست.
به این ترتیب این فضا و مکان می‌تواند نمادی از  مرگ قریب الوقوع خانواده باشد، یک خانواده‌ی شش نفری!
● غذاخوری برج
خانواده برای صرف ناهار در غذاخوری «برج» توقف می‌کنند. نام «برج» می‌تواند از یک منظر تداعی کننده‌ی افسانه‌ی «برج بابل» بوده و از منظری دیگر به نمادهای موجود در کارت تاروت «برج» اشاره داشته باشد.
حالِ آشفته‌ی خانواده، نداشتن زبانی مشترک برای گفتگو و رسیدن به اتفاقِ نظر بر سر مسائل، یادآور افسانه‌ی «برج بابل» است، افسانه‌ای که موجب می‌شود زبانِ فرزندانِ آدم به هم ریخته و حرف یکدیگر را متوجه نشوند.  افسانه‌ی «برج بابل» و جدایی زبان‌ها مضامین عمیقی از غرور و تکبر و مجازاتِ الهی را در بر می‌گیرد.
علاوه بر این، افسانه بابل منعکس‌کننده نگرانی‌های فرهنگی گسترده‌تری‌ست که در مورد خطرات جاه‌طلبیِ کنترل نشده، شکنندگی تمدن و اجتناب ناپذیر بودن تنوع فرهنگی و زبانی وجود دارد. پراکندگی مردم و تکثیر زبان‌ها یادآور ماهیت زودگذر دستاورد‌های بشری و الگو‌های چرخه‌ای ظهور و سقوط است که خط سیر تمدن‌ها را مشخص می‌کند.
در کارت‌های تاروت، «برج» نشان دهنده‌ی یک تغییر ناگهانی و عظیم است. هنگامی که کارت برج به صورت وارونه قرار می‌گیرد، به این معنی است که شما در وضعیت بدی به دام افتاده‌اید و باید در همه چیز تغییر بزرگی به وجود آورید و به عادت‌ها و سنت‌هایی که بدون هیچ فکری از آن ها پیروی کرده‌اید، نگاهی دقیق بیندازید.
حال به ارتباط این معانی با داستان توجه کنید:
درست مانند کارت تاروت «برج» که به عنوان یک هشدار عمل می‌کند، «سامی‌سرخه» در ماجرایی که برای خانواده تعریف می‌کند به آن‌ها هشدار می‌دهد که ممکن است «ناجور» در همین حوالی باشد؛ او به دو پسر جوان که در ظاهر سربه‌راه بوده و سوار یک کرایسلر بودند اجازه داده بود پول بنزین ماشین را به شکل نسیه پرداخت بکنند. پس احتمال بازگشت آن‌ها به این محدوده برای پرداخت قرض‌شان وجود دارد. از طرفی «زن سامی‌سرخه» می‌گوید اگر ناجور بشنود در صندوق اینجا دو سنت پول هست، اصلا تعجب نمی‌کنم به اینجا حمله کند!
در ادامه‌ی داستان هم می‌بینیم خانوداه دچار صانحه‌ی تصادف شده و در دام «ناجور» و همکارانش گرفتار آمده و در نهایت به قتل می‌رسند.
●○بررسی برخی از تصاویر موجود در داستان
تصاویر جزئیاتی هستند که حواس خواننده را تحریک کرده و حال و هوایی خاص در داستان ایجاد می‌کنند. علاوه بر این، تصاویر در اغلب مواقع نوع بینش و نگرش نویسنده را افشا می‌کنند.
خواننده هنگام خواندن داستان‌های «فلانری اوکانر» با یکی از بهترین نمونه‌های تصویرسازی مواجه می شود. به عنوان مثال وقتی «اوکانر» می‌گوید: «جاده حدود سه متر از گودالی که در آن نشسته بودند فاصله داشت و آن‌ها تنها می‌توانستند سرشاخه‌های درختان آن سوی جاده را ببینند. پشت گودال انبوهی از درخت‌های بلند و تیره دیده می‌شد.» یا «پشت سرشان صف درخت‌ها به شکل حفره‌ای تاریک دهان گشوده بود» ؛ تصویری تاریک، پرتنش و ناامن از منطقه‌ای ایجاد می‌کند که در نهایت دهان گشوده و تک‌‌تکِ اعضای خانواده را به کامِ مرگ می‌کشاند.
«جاده خاکی تپه‌دار و پر از چاله و چوله بود و پیچ‌های تندی داشت که از روی خاکریز‌های خطرناک می‌گذشت.» و «ظاهر جاده طوری بود که انگار ماه‌هاست کسی پایش به آن‌جا نرسیده است.» نمونه‌های دیگری از تصویرسازی‌های «اوکانر» برای تشدید احساسِ خطر است.
«اوکانر» همچنین با توصیفِ آسمان در هر صحنه، از تصاویری برای پیش‌بینی رویدادهای احتمالی بعدی خلق می‌کند. آب و هوا می‌تواند نمادی از حالات ذهنی شخصیت‌ها باشد.
در ابتدای سفر، آسمان خالی نیست و بچه‌ها با شکل ابرها شروع به تصویرسازی می‌کنند، هوا نه زیاد گرم است و نه زیاد سرد و «مادربزرگ» می‌گوید به نظرش روز خوبی برای رانندگی است؛ تمامِ این حالات نشان می‌دهد خانواده امیدوار است که این سفر را با خوبی و خوشی سپری و به پایان برساند.

در حالی که بعد از تصادف و دیدار با «ناجور» و کشته شدن یک به یک اعضای خانواده چندین بار از آسمانی صحبت می‌شود که نه ابری در آن وجود دارد و نه خورشیدی! حتی، زمانی که ناجور می‌خواهد ندامتگاه را توصیف کند، سرش را بالا می‌گیرد و به آسمانِ بدون ابر نگاه می‌کند و به ایت ترتیب متوجه می‌شویم خانواده هیچ امیدی به یافتن کمک و بازگشت به خانه ندارند و از صحبت‌های «ناجور» هم بر‌می‌آید که او مردی است که هیچ امیدی به زندگی ندارد. به این ترتیب
آب و هوا می تواند نمادی از وضعیت ذهنی شخصیت‌های داستان باشد، همانطور که در صحنه‌های مختلف دیده می‌شود.
بسیاری از نظریه پردازان اَدَبی، آسمانِ بدون ابر و خورشید را نماینده‌ی صحنه‌ی غسل ​​تعمید می‌دانند. برای مسیحیان، تعمید تجدید ایمان است و گناهان را می‌شوید. برای کسانی که غسل ​​تعمید یافته‌اند، اگر در هنگام غسل تعمید چشمان خود را باز کنند، تنها چیزی که می‌بینند آب است. این همان چیزی است که آسمان نشان می‌دهد، بخشِ فوقانیِ آب در هنگام غسل تعمید.
اما صحنه‌ی غسل تعمید چگونه برای داستان اهمیت پیدا می‌کند؟ مسیحیان معتقدند از طریق غسل تعمید و توبه می‌توانند پس از مرگ به زندگی ابدی دست یابند. در پایان داستان می‌بینیم، درست قبل از مرگ، «مادربزرگ» به گناه‌کار بودن خود پی برده و پشیمان می‌شود.
●تحلیل بخشِ پایانیِ داستان
قبل از مرگ، «مادربزرگ» دستش را بروی شانه‌ی ناجور می‌گذارد و می‌گوید: «ببین، تو یکی از بچه‌های خودمی، تو یکی از بچه‌های خودمی!»
بیانِ این جمله می‌تواند بیانگرِ این واقعیت باشد که «مادربزرگ» در واپسین لحظات عمرش به این باور اعتراف می‌کند که شخصیتی به نام «ناجور» به نوعی محصول نگرش و اعمال خودخواهانه و ریاکارانه‌ای است که او و دیگران داشته و انجام داده‌اند. جامعه‌ای که چون طبلی تو خالی در ظاهر بر باور‌های مذهبی و انسان‌دوستانه بنا شده است و در باطن پوچ و تهی و به دور از مفاهیمِ عمیقِ اخلاقی‌ست.
رسیدن به این باور، دست کشیدن از اعمال ریاکارانه، کنار گذاشتن خودخواهی‌ها و به نمایش گذاشتن شخصیت واقعیِ خود می‌تواند همه و همه دلیلی باشد برای رسیدن «مادربزرگ» به فیضِ الهی و توجیه تصویرِ جسد مادربزرگ بعد از مرگ: «پاهایش چون بچه‌ای زیر تنش تا شده بود و چهره‌اش به آسمان بی‌ابر لبخند می‌زد.»
در الهیات مسیحی، منظور از فیض همان عشق و رحمت خداوند است که او به بندگانش عطا کرده‌ است.
در واقع انسان با دریافت فیض خداوند، توانایی آن را پیدا می‌کند که پاسخگوی دعوت او برای تبدیل شدن به فرزندان خداوند شود و لایق زندگی در نزد خداوند و زندگی ابدی باشد. مسیحیان بر این باورند که این یک هدیه از طرف خداوند است.
در انتها «ناجور» می‌گوید: «می‌تونست زن خوبی باشه، به شرط اینکه دقیقه‌ای یه‌بار یه تیر خلاصش می‌کردی»؛ این جمله می‌تواند کنایه‌ای باشد بر نوع نگرشِ «مادربزرگ» و شاید تمامِ آدم‌های این کره‌ی خاکی؛ اگر «مادربزرگ» طوری زندگی می‌کرد که گویا هر لحظه‌ از حیات‌اش آخرین لحظه‌ی عمر و زندگیِ اوست، در آنصورت می‌توانست انسانِ بهتری باشد!
با توجه به پیشینه مذهبی «فلانری اوکانر»، به نظر می رسد انتخاب او برای خلق دنیایی از شخصیت‌های سرسخت و بی‌ملاحظه، منعکس کننده‌ی مفهوم گناهِ نخستین باشد یا این ایده که هرکسی در کاری مقصر است. در نهایت می‌بینیم حتی نوزاد هم کشته می‌شود، زیرا احتمالاً او هم مانند سایر انسان‌ها با مُهری که از گناه اصلی بر پیشانی دارد متولد شده است.
با این اوصاف «فلانری اوکانر» در پایانِ داستان، مخاطب را با این سوال‌ها تنها می‌گذارد: آیا انسان خوب هم پیدا می‌شود؟ اصلا خوب بودن به چه معنا است؟ آیا می‌توان تعریفی واحد از مفاهیمِ اخلاقی ارائه داد؟
پاسخِ سوال‌ها هر چه باشد، با بررسیِ تمامِ داستان‌های «فلانری اوکانر» به یک نکته‌ی واحد می‌رسیم، از نظرِ نویسنده، در جهانِ پیرامونِ ما، یافتن انسان خوب سخت و دشوار است!

مرضیه خدادادگان

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2024© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو