نفس عمیق

نوشته: یوریک کریم مسیحی

اول بهار بود و جایی بودم که پیش‌تر ندیده بودمش. می‌گفت بهشت است. همه‌جا سبز بود و گندم‌زاری جوان و نابالغ و سبز هم بود. میان‌شان رفتم و دستم را می‌کشیدم به سرشان و تیزی سوزنک‌هاشان قلقلکم می‌داد. لباس نازک گلدار تنم بود که به نسیم تکان می‌خورد. موقع رفتن سرم را بلند کردم دیدم جوانی همسن خودم در یک قدمی‌ام ایستاده. دهانش کمی باز بود و با حیرت داشت نگاهم می‌کرد. بار اول بود او را می‌دیدم، اما انگار سال‌ها بود که می‌شناختمش یک قدم آمدم جلو و دستم را گرفت و گذاشت روی صورتش. صورتش داغ بود. گفتم، جوری گفتم که انگار سال‌هاست می‌شناسمش، پرسیدم: «تب داری؟» گفت: «تب تو را دارم!»باران گرفت روی لباس نازکم.

نفس عمیق
100,000ریال

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2023© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو