«خاما»تکگوییِ درونی خلیلِ عبدویی است، از آن زمان که کودکی ۱۰ ساله است و دل به عشق دختری چندین سال از خود بزرگتر بسته تا ۵۲ سالگیِ او که جنگ، تبعید و اسارت را پشتسر گذاشته، سالهاست ساکن روستایی است که گویی باید برایش معنای تازهای از وطن را رقم بزند. جالب اینکه تکگویی درونی راویِ داستان ملغمهای است از روایتِ آنچه درهمان موقع در اطراف او میگذرد، مرور خاطرات که با فلاشبکهایی به تصویر کشیده میشوند و همچنین سیرِ اندیشهی خلیل است در زمانی نامشخص. در واقع «یوسف علیخانی» بر لبهی تیغی گام مینهد که یک سوی آن روایتی است خطی از یک داستانِ عاشقانه با نگاهی بر بخشی از تاریخ مردمان ایرانزمین و سوی دیگر سیرِ بینظمِ فکرِ آدمی است که عوامل گوناگون، بیارتباطِ با هم و غیرمنطقی در طی کلمات، تصورات و افکار بیان میشود. علیخانی کل رمان را پاورچینپاورچین بر روی این لبهی تیغ طی نموده و خواننده را دچار حظی میکند از ترکیب سادگی و پیچیدگی که ساده حس میکند و برای فهمیدنش شیرینیِ گشایشِ رمزها را مزهمزه مینماید. از آنجاییکه زاویهی دید داستان اول شخص است خواننده تنها آن چیزهایی را میبیند که راوی دیده اما این مانع از قضاوت شخصِ اولِ داستان نیست تا به آنجا که خواننده با درک خصوصیات اخلاقیِ خلافِ عرف و عادتِ مرسوم زمانهی خلیل او را ضدقهرمانی میبیند که نیازمند همدردی است. خلیل مادام دستخوش حوادث و ماجراهای گوناگون است و طی ۴۰ سال از آن زمان که عشق نگاهی نو به او میبخشد ذرهذره تمامیت یک قهرمان را به روزگار میبازد. کشمکشی که او در طی داستان به نمایش میگذارد یک خودآزاری خاموش است که نه او را به وصال میرساند و نه فراموشی، او را به آنچه دارد امیدوار مینماید.