عادت داریم وقتی یکی از نویسندهها به دیدار مخاطبانشان میآیند به احترام قدمشان، پاقدمی بهشون تقدیم کنیم. اینطور هم نبوده که کسی مجبورمان کرده باشد، همیشه عشقی بوده و دلی. از همان دفعهی اول که «#مصطفی_رحماندوست» آمد تا دفعهای که «#فرهاد_حسن_زاده» قدمرنجه کرد تا امروز که «#افسانه_شعبان_نژاد» اینجا را به حضورش رنگی کرد. همیشه یه چیزی از اینجا بهشون میدهیم به یادگار.
امروز قبل از آمدن مهمان امروزمان، جیمانجان گفت «پته کرمانی بگذارم و جوراب میلکی و تعدادی کتاب؟»
خندیدم و گفتم «مهمانمان کرمانی است. بهش پته میدهی؟ میخواهی دستمان بیندازند که زیره به کرمان میبری؟»
گفت «اتفاقا بیشتر خوشاش خواهد آمد.»
گذاشتیم اما تاکید کردم «جورابهای زنعمو نیره را حتما و حتما بگذار!»
و چه میدانستم افسانهی شعباننژاد میآید و افسانهی کلاغها را میگوید و درختهای تنومند و باستانی شهداد کرمان و بعد از بیبینیرهای نام میبرد که هفتهای یکبار خانم افسانه کوچولو و برادرش میرفتند پیشاش تا او قصه بگوید و اینها یک هفتهی تمام در خیال زندگی کنند و خانه بسازند و ابر و باد و هوای بارانی تا کی هفته تمام بشود و بیبینیره، برایشان قصه ببارد.
کلمهی نیره از نیر و نور و از روشنایی ریشه گرفته و همین هم هست که همه جا را با خودش روشن میکند؛ چه وقتی نام زنی در روستای دورافتاده و تاریخی میلک در الموت باشد یا بیبیای در شهداد کرمان. هر جا باشد با خودش مهربانی و قصه دارد.
خانم افسانه شعباننژاد امروز بیش از قصه و شعر، از کسانی گفت که بهشون بدهکار است. ازشون درس گرفته و امروز از تکتکشان تشکر و قدردانی کرد.
اول از همه از پدرش که شمع نذر میکرده و هی شعر از بر میکرده تا حافظ بشود و از مادری که برای افسانهی زندگیاش شعر میخوانده تا معلمی چون مصطفی رحماندوست که با خواندن اولین شعرهای این دخترک سبزهروی کرمانی، نوید داده شاعر بزرگی میشوی و شاعر در عین بزرگی، هنوزاهنوز کتابهایش را قبل از این که منتشر بشوند، به استاد میدهد تا اجازه بگیرد برای انتشار.
خانم شعباننژاد بیریاست چون کلمههایی که میگوید و میسراید. و به قول خودش دوست دارد کودکیاش را گم نکند که آدمی در کودکیاش گاهی با یک آدامس، شادترین آدم دنیا میشود.
آدم بزرگها هم میتوانند افسانهی شادیها را دوباره بسرایند؟
https://www.instagram.com/p/B4c5dCvJ38N/?igshid=48w06ykmdawh