خانم همسايه هفتهای يک بار میآيد. هر بار هم انگار عجله دارد. نيمی از خودش را داخل كتابفروشی میآورد و نيمهی ديگرش گويی ميل دويدن و فرار دارد سمت شلوغی خيابان.
اولين بار كه آمد، كمی آرامتر بود. چشمانش تنها بخش وجودیاش بود كه نمیدويد. آرام بود. موج نداشت. سكوت داشت و میخواست حرف بزند.
گفت: فقط میشنوم.
گفتم: فقط كتاب صوتی؟
گفت: يا كتاب صوتی يا آهنگ بیكلام.
گفتم: چه جالب.
گفت: فقط وقتی در حال رانندگی هستم يا در حال آشپزی، كتاب میشنوم.
پرسيدم: بقيه اوقات؟
جواب داد: آنقدر مريض دارم كه نمیرسم به خودم حتی.
خيلی دوست داشتم وقتی داشت و میتوانستم ساعتها بنشيند و بگويد. حس میكنم چه سوژهی خوبی هست برای یک رمان. میشود تخيلهی اطلاعاتیاش كرد. بايد زندگی جالبی داشته باشد. میگويم: گاهی سر بزنيد لطفا.
میگويد: به يك شرط!
میگويم: چه شرطی؟
میگويد: فقط به عشق دو نفر میتوانم بيايم هفتهای یک بار بهتون سر بزنم.
سوالام خيلی عجيب نيست اما خجالت میكشم بپرسم: دو نفر؟ كی؟
میگويد: اگر از آرمان سلطانزاده و آنالی طاهريان، هر هفته يک كتاب صوتی بياوريد، هفتهای يک بار میآيم پيشتان.
میپرسم: يعنی اينقدر دوستشان داريد؟
میگويد: آنقدر كه صدایشان آسمانی است.
و ما ماندهايم با اين موسسه آوانامه چطوری قرارداد ببنديم كه از اين دو صدا آسمانب، هفتهای يک كتاب بياورند.
راستی شما هم كتاب صوتی میشنويد؟