سه بار آمدند در كتابفروشي آموت، فيلم بسازند و گفتيم «نه!»
و هر بار هم هرچي گفتند چرا، گفتيم چون به نفر قبلي هم گفتيم «نه!»
خداوكيلي نخنديد. يه زماني دوست داشتيم ديده بشويم و كشتهمردهي اين بوديم كه توي روزنامهها و مجلات و راديو و تلويزيون، حرف بزنيم و ديده بشويم و هي از ما بنويسند اما يه چند سالي هست كه اين ميل در ما مرده گويي و ديگر حال نميكنيم اين اتفاق بيفتد؛ اين البته يك سر ماجراست.
سرهاي ديگر هم دارد اين اژدهاي خفته كه بماند.
القصه اينكه اولين بار دو تا آقاي جنتلمن آمدند. قشنگ معلوم بود حس قرق دارند. اولي پيرسالتر و تر و تميزتر و كاملا لنزي بود. دومي ميانسالتر و از قرار معلوم هماهنگكننده. هردو البته در حد كارگردان و دستيار تهيه بودند؛ خود تهيهكننده نيامده بود كه اينها پيشقراولان بودند.
اينجور وقتها من لعنتي كه حسهايم آزاد هست، ميفهمام و در ميروم ازشان. اصلا نرفتم اون سمتي كه اينها ايستاده بودند. فاطمه هم بود. يكي دو تاي ديگر از بچههاي خودمان بودند. همان اوايل بود و اينجا خلوت. يكي از بچهها آمد و گفت «با شما كار دارند!»
گفتم «واويلا!»
وقتي يككتي ميايستم؛ يعني نه. هر كاري كردم يككتي نايستم، نتونستم. هي به خودم ميگفتم «لعنتي! وايستا اول حرفشان را بزنند و بعد اينطوري بايست!»
گفتند «چقدر اينجا باحاله. همهاش چوب. همهاش رنگ. همهاش روشنايي. كفاش. سقفاش. معركه است. سليقه خودتونه!»
به زور كلمه آوردم كه «گروهي بوده.»
آقا دستياره شروع كرد كه «دفتر توليد ما همين نزديكييه. توي جانبازان هستيم. اينجا رو ميخواهيم براي دو سه قسمت يك سريال نوروزي!»
لعنتي لپ راستام تكان خورد و لبام رفت كنارش و يك شكل مسخرهاي شدم كه فهميدم لو دادم مكنونات قلبيام را.
آقا باكلاسه چسباند كه «دو سه روز كامل اينجا بايد قرق بشود.»
چشمانش را بسته بود كه يكريز بگويد. گفتم «بيادبييه كلي كلمه بباره و بعد ببينه كه اين زمين شورهزاره و آب نگه نميداره. بهتره همين اول بگم، برو جاي ديگه ببار داداش!»
گفتم «دوست ندارم.»
گفتند «براتون شهرت مياره.»
گفتم «دوست ندارم.»
گفتند «پول خوبي ميدهيم.»
گفتم «دوست ندارم.»
گفتند «همه آرزويشان هست.»
گفتم «دوست ندارم.»
هي گفتند و ما مانده بوديم با جني به نام «دوست ندارم» كه هي ميآمد و حرفاش را ميگفت و دماش هم گرم كه بلد بود بگويد «نه!»
بعد هم يك خانمي آمد از شبكهي آموزش. بعد هم همين آران ما آمد كه دوستانش از اينجا خوششان آمده و گفتند ميخواهند اينجا فيلم كوتاه بسازند. و گفتيم «نه!»
حالا همهي اينها رو داشته باشيد و خواب ديشبام.
ميترسم تعريف كنم و خندهبر بشويد. خواب ديديم «اصغر فرهادي» آمده «ميلك» فيلم بسازد و من شدم تهيهكنندهاش. جلالخالق! تا گند ماجرا درنيامده، بهتره اين يادداشت از خواب بيدار بشود.
https://www.instagram.com/p/Bw9zzarHVi0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=18e6to5tm51c7