وقتي ميآيند و لبخند به لب دارند؛ يعني نشان دارند؛ يعني يك پيوندي از قبل بينمان بوده؛ اگرچه به چهره نشناسمشان؛ اگرچه به رويام نميآورند كه پيري است و فراموشي و ... اما ميدانند كه دوستشان دارم كه كلمه، كلمه را ميكشد.
چند هفتهی قبل آمد و فوري كاپشن بارانخوردهاش را درآورد؛ گشت دنبال آويزي تا كاپشن را آويزان كند. عمدا نرفتم طرفاش تا خودش جايي بيابد برايش.
بعد هم مشغول خانوادهي كتابخواني شدم كه مادر براي خودش ميخريد و پسر براي خودش و هر دو تلفني هم براي پدر ميخريدند. پسر ميگفت زباناصلي خوانده خيليهاي اينها را اما دوست دارد ترجمههايشان را هم بخواند. مادر ميخنديد و ميگفت خودت بايد حساب كني ها!
تا راهشان انداختم، ديدم مرد باراني كه ديگر رفته بود طرف ديوار كودك و نوجوان، از تينا خانم كمك ميخواست. سر چرخاندم طرفاش. يك چيزي بازم ميداشت از گفتگو كه نميدانم چه بود. مرد بسيار خوشسيما و مهرباني بود. خودش نفسي تو داد و شروع كرد: «كتابي ميخوام براي پسر سهسالهام كه برايش بخوانم.»
گفتم «خرسيها...»
گفت «يكي برداشتم از اونها. سه ساله است. بايد فارسي حرف بزنيم و كتاب بخوانيم كه ارتباطاش با ايران قطع نشود.»
حالا ديگر رسما كنجكاو شده بودم كه قضيه از چه قراره.
آمد به ميدان؛ قشنگ معلوم بود حلقه اتصال برقرار شده بود. من هم از دخل بيرون رفتم و افتادم به گفتگو.
گفت «يادتونه براتون پيام دادم كه خاماي صوتي را از نوار شنيدم و مشكل داشت و شما گفتيد غيرممكنه و بعد منو با آوانامه مرتبط كرديد و پيگير شدند و فهميدند نوار اشتباه گذاشته بود فايلها را؟»
كل ماجرا را گفت كه نميدانستم انتهايش را. فقط مرتبطاش كرده بودم با آقاي دامون آذري، مدير آوانامه.
گفتم «كجا زندگي ميكنيد؟»
گفت «لندن هميشه باراني. رشت ايران است انگار.»
بعد گفت كه از گيشا تا اينجا پياده آمده تا گپ بزنيم. بعد گفت «بقيه كتابهاتون رو هم بخوانيد لطفا. بيوهكشي و خاما را شنيدم و كاش پك فيزيكي خاما بود كه كلي بگيرم و ببرم براي بقيه.»
گفتم «ميآيد!»
مانديم به عكس و خنديديم. خداحافظي نكردم باهاش؛ كه تازه شروع شده بود دوستي ما و میدانستیم بهزودی با پسرش میآیند، که آمدند.
راستي شما هم كتاب ميخوانيد كه زبان فارسي را حفظ كنيد؟
https://www.instagram.com/p/BxU4CRaHkWB/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=c8xiqkhceb3