از صبح نيامده بودم اينستاگرام. تا آمدم، ديدم رامتين ذوالقدري نوشته: بزرگ بود و از اهالي امروز بود #غلامحسین_امامی
سردرد گرفتم. برايش پيام گذاشتم: بود؟ يعني چي؟
و بعد افتادم به دنبال كردن هشتگ ناماش
و بعد كتابفروشي اش #كتاب_اسفند
و بعد نشرش #نشر_شیوا
و رسيدم به اين عكسي كه پنج آذر سال نودوچهار ازش گرفته بودم؛ در #نمایشگاه_کتاب_شیراز
نمي شناختم اش تا همين هفت هشت سال قبل؛ اما كتاب هاي انتشاراتش از خيلي سال توي خانه ام بوده و دارم شان. و نمي دانستم ناشر آن كتاب هاي خاص و باليني ام، چنين مردي بوده؛ بي دريغ و پروازي
اولين بار اسم اش را هادي حسين زادگان، مدير پخش ققنوس گفت. گفت: در شيراز جدا از كتابفروشي عبداللهي، كتابفروشي اسفند خيلي هوايت را دارد.
نمي شناختم. تا سال اولي كه به شيرازي رفتم، قصد كردم براي تشكر هم شده، سري بهش بزنم كه البته پيش دستي كرد و با شيريني آمد. نمي شناختم اش. تبريك گفت و رفت؛ نشناختماش البته
غروب پرسانپرسان رفتم تا ملاصدرا. بعد رسيدم به ساحلي غربي؛ اگر اشتباه ننوشته باشم. بعد رفتم سمت خياباني فرعي كه يك كتابفروشي سر كوچه اي بن بست بود. پله ها را پايين رفتم. سلام كه كردم، آمد به استقبال ام. بغل ام كرد.
تمام كتاب هاي #آموت را داشت؛ هم در ميز وسطاش و هم در قفسهها.
بعد از اين كه اين بخش را ديدم، راهام داد سمت جايي كه كتاب هاي نفيس داشت و قديمي و ناياب. چه عشقي كردم براي يافتن چنين پناهگاهي.
و نشست و از خاطراتش گفت. از نشر شيوا كه بستند ولي كتاب هايش زنده ماندند: #سیاسنبو (محمدرضا صفدري) و #محاق (منصور كوشان) و #دل_فولاد (منيرو رواني پور) و #ابر_شلوارپوش (مايا كوفسكي) و خانواده پاسكوآل دوآرته (كاميلو خوسه) و نقشي از روزگار (فرج سركوهي) و
هميشه مي خنديد و سلام داشت و امن بود.
آخرين بار با فروزان نوري رفتيم به ديدارش. روح اش شاد
https://www.instagram.com/p/BzX1H-0gsiD/?igshid=1laxmt9bgg9ms