قبل از ۴:۳۰ دقیقه از خواب بیدار شدم و نشستم توی رختخوابام و با تعجب گفتم «چرا ساعت زنگ نمیزنه؟» موبایلم انگار شنیده باشه، شروع کرد به زنگ زدن.
به عادت همیشگی، وصل شدم به دادههای اینترنت و بعد اینستاگرام را باز کردم. خبری نبود. مایو را توی خانه میپوشم که خیلی معطل نشوم و رفتم سمت ماشین.
رسیدم استخر و تازه کلید را گرفته بودم که شنیدم یکی دارد میخواند «با نوای کاروان!»
به خودم گفتم «چه حالی دارند اول صبح، مسخرهبازیشون گرفته!»
از پلهها که رفتم پایین، شنیدم «پایگاه دیرالزور آمریکا را زدند!»
از کنارشان رد شدم. همه مشغول درآوردن لباس بودند. جلوی کمد شمارهی ۱۸ ایستادم و یه حس مسخرهای پیدا کردم که امروز ۱۸ دی ماه است!
یکی گفت «نرفتیم طلا و دلار بخریم!»
یکی دیگه گفت «میگن کلی آدم کشته شده.»
زودتر عینک شنا را برداشتم و در را بستم که دیگر نشنوم؛ ساعت درست شده بود ۵:۰۰.
دوش گرفتم و رفتم سمت جکوزی. هنوز گرمایاش را روی پوست پشتام لمس نکرده بودم که آمدند.
- آخرین شنایتان را بکنید که تمام شد خوشیها.
- آخه هنوز کلی کارتمون مونده.
- خوش به حال اونا که زودتر از این جهنم بیرون زدند.
- دارند این ملت رو دیوانه میکنند.
نرفتم سونای بخار. خودم را پرت کردم توی آب خنک و بعد رفتم عمیقترین جای استخر که نشنوم.
بعد از شنا، لباسم را پوشیده و نپوشیده، وصل شدم به اینترنت که ببینم چه خبره که دیدم کسی آسیب ندیده. از ته دل خوشحال شدم که مرگ دشمن هم شادی ندارد.
تازه نشسته بودم توی ماشین و پست صبحگاهیام را گذاشته بودم که خواندم «ریرا و پریسای حامد اسماعیلیون در هواپیمای سقوط کردهی اکراینی بودند.»
قلبم شروع کرد به تندتندزدن. میدانستم اینستاگرام ندارد، رفتم فیسبوکاش را باز کردم و در بخش عکسهاش، زل زدم به عکسی از حامد و پریسا و ریرا. فکر کردم هیچ قدرتی میتواند این عکس را دوباره تکرار کند؟
اولین و آخرین باری که حامد را از نزدیک دیدم، سال اولی بود که ناشر شده بودم؛ عکسی داریم به یادگار در غرفه آموت در نمایشگاه کتاب تهران؛ حامد و علی چنگیزی آمده بودند برای خداقوت. اما در تمام این سالها هرگز ندیدم کسی از حامد بدی گفته باشد و لعنت به آسمان دیشب که او را عزادار کرد.
از حامد اسماعیلیون سه کتاب در کتابفروشی داریم، انگشتهایم گز گز کردند (و میکنند) که حامد بعد از این، دیگر با چه امیدی باید بنویسد؟
https://www.instagram.com/p/B7EBTiFpR9B/?igshid=11v1709bdsrur