سی کیلومتر مانده به آمل، از جاده زدیم به فرعی؛ رو به جاده لهاش . گردنهی اول رو به الیمستان را که رد کردیم، پرندهای پرید. سیامک گفت کبک.
گفتم نه، کبک اینطوری نیست.
آقاعلیرضا گفت تیرنگ بود
بعد گفت بابام عاشق تیرنگ بود. چند سال قبل که با ژیلا میاومدیم، یه گله تیرنگ توی جاده بودند. ژیلا گفت اسم کیسه های پارچه ای را میگذارم تیرنگ
ما سهتایی آمدیم برای نگاه کردن به دماوند
آقا علیرضا این کیسه را از آشپزخانه نشانم داد و گفت خاما
این سری کیسهها را به عشق افتتاح کتابفروشی آموت زده بودند
ورق بزنید لطفا
https://www.instagram.com/p/B7qatwEJUPW/?igshid=1felg59k1cn07