یادداشتهای یک کتابفروش

آقا و خانم عقب‌تر هستند و گل‌پسر جلوتر. سه‌تایی می‌روند سمت کتاب‌ها. ته ذهن‌ام حرف‌های قلمبه است و ایده‌آل‌ام این که پدر و مادرها بروند سمت کتاب‌های مخصوص خودشان و پسربچه‌ها و دختربچه‌ها در میان کتاب‌های مناسب‌شان عشق کنند. بعد مشغول دوست دیگری می‌شوم که می‌گوید «این کتاب چلمن‌ها جلد بخصوصی دارد؟» 

می‌گویم «یعنی چی؟» 

می‌گوید «یعنی مثلا جلد اول و دوم و سوم و…» 

می‌گویم «یه ایدهٔ بانمکی داره روی جلدها. دو تا دست هست و جلدها را با تعداد انگشت‌ها نشان می‌دهد.» 

می‌گوید «پسرم یه چی گفته بود ها. اما نفهمیدم منظورش رو.» 

می‌گویم «قدیم ما باید دنبال بابا و مامانا می‌رفتیم تا یه چی یاد بگیریم، این نسل یه جور دیگه‌ای شده و باید ما بابا مامانا دنبال بچه‌ها بدویم که یه چی یادمون بدهند.» 

می‌گوید «همینه دیگه. دوره زمونه عوض شده.» 

نگاه‌ام برمی‌گردد سمت پدر و مادری که با پسرجان‌شان کتاب جمع کردند و رفتند سمت دخل. کتاب‌ها را می‌بینم، چند جلد از قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب خدابیامرز مهدی آذریزدی را هم برداشته‌اند. 

مامانه که می‌بیند، نگاهم به این کتاب‌هاست. می‌گوید «خیلی خوب بودند این‌ها.» 

می‌گویم «خوبه که شازده‌تون قبول کرد این رو برایش برداریم.» 

آقاهه می‌گوید «برای اون برنداشتیم. برای خودمون برداشتیم.» 

مامانه می‌خنده و می‌گوید «می‌دونستیم اگر بگیم این رو برات برمی‌داریم، برنمی‌داشت و اون همه‌اش دنبال خانه درختی و تام گیتس و چلمن و… این‌هاست.» 

آقاهه می‌گوید «حواس‌اش الان به ما نیست. چشم‌اش مونده دنبال بازی‌فکری‌ها.» 

می‌گویم «خب چرا از اونا براش نمی‌گیرید؟» 

می‌گوید «الان وارد اتاقش بشوید، می‌تونید اندازهٔ جهیزیه قدیم خانم‌ام وسیلهٔ بازی ازش بیرون بیارین.» 

می‌خندم به تایید و می‌گویم «هرچی ما نداشتیم، این‌ها دارند و هرچی این‌ها دارند، ما شب و روز دنبالش بودیم و نمی‌یافتیم.» 

بعد یادم می‌رود به دبستان دهخدا؛ در خیابان سعدی قزوین. حدود سال‌های ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۵ که کلاس سوم تا پنجم ابتدایی بودم. کتابخانهٔ محقر دبستان، کتاب‌هایی داشت که خسته‌مان می‌کرد اما عشق می‌کردیم آقای امورتربیتی یا خودش از قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب برای‌مان بخواند یا نوبت‌مان بشود که بهمان امانت بدهد؛ خدایی‌اش هیچ‌وقت امانت نمی‌داد. هر وقت می‌گفتیم ما می‌خواهیم، می‌گفت «اسم‌تون رو توی نوبت می‌نویسیم.» 

نوشت یا ننوشت، خدا می‌داند و اعمالش، اما حالا که فکر می‌کنم، به نظرم می‌رسد که بندهٔ خدا همین یک سری کتاب را در کتابخانهٔ مدرسه داشت که به ضرب و زورش، چند تا دیوانهٔ تنها مثل ما را جمع کند دور خودش. 

پدر و مادرتان کتابخانه دارند یا داشتند؟

 

 

https://www.instagram.com/p/CBtEfhZJy4c/?igshid=2mqmiy544i56

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2024© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو