همین هفتهی قبل آقای رئیسدانا زنگ زده بود؛ مدیر انتشارات نگاه. قبل از این که جوابش را بدهم، به خودم گفتم «خیر باشه! آقای رئیسدانا؟»
- سلام استاد!
- سلام یوسفجان. کی میای پیش ما؟
ماندم لو بدهم یا نه. دل رو زدم به دریا و گفتم:
- الموت هستم استاد. برگردم تهران، خدمت میرسم.
خنده و شوخی گفت:
- باز رفتی بنویسی یا شکار؟
- هر دوانه استاد.
گفت:
- آمدی تهران یه سر بیا نگاه و قرارداد این رمان جدیدت رو با ما ببند، نشر آموت، ناشر خوبی نیست. ما بهت حق التالیف بیشتری میدهیم.
خندیدم و صدایم توی کوهستان پیچید. شبها مینویسم و صبحها میخوابم و بعدازظهرها میافتم به کوهستان و وقتی که آقای رئیسدانا زنگ زد، من جایی از زادگاهم بودم به اسم «سیبن» که دور تا دورش را تخته سنگهای باستانی به نگهبانی ایستادهاند.
گفتم: شما زیر پا را نگاه کنید و بیایید اینجا.
گفت: دارم میرم سفر. اگر تا بعد از تعطیلات ارتحال بودی، میام حتما. ما همولایتی هم هستیم خب. از بویینزهرای ما تا الموت شما مگر چقدر راه است؟
قند توی دلم آب میکردند. صدا میآمد و میرفت. بلندتر گفتم: الو! الو آقای رئیسدانا؟ صدای منو دارین؟
گفت: زیاد مزاحمات نشم. اومدی یه سر بیا پیشام.
گفتم: آقا منو توی هول و ولا نگذارید لطفا. بفرمایید.
گفت: نه. کار خاصی نداشتم. خواستم بگم اومدی تهران، یه سر بیا دفتر ما. کلی کتاب چاپ قدیم داریم که فقط از تو بربیاید فروشاش.
تازه یادم افتاد ماجرا از چه قرار است. دو ماه قبل که برای عیددیدنی رفته بودم خدمتشان، کلی از کتابهای استاد محمود دولتآبادی همراهم کردند؛ به همان قیمت قدیم. ششهزار تومان و هفتهزار تومان و پنجهزار تومان. و بعد آوردیم و استوری کردیم و در کمتر از یک هفته، همه آن کتابها را بردند.
گفت: کلی کتاب خوب دیگه هم هست. بیا.
گفتم: چشم.
تا همین الان که آرمیتا جان جدا از فاکتور کسریهای هفتگی که برای نگاه فرستاده بودیم، یک فاکتور دیگر فرستاده شامل چهل و سه عنوان کتاب. همه کتابهای بکر و آس. همه هم به قیمت قدیم؛ بین پنجهزار تومان تا بیستوهفت هزار تومان. جمع کل فاکتور شده چهارصدوبیست هزار تومان.
هم خندهام گرفته و هم دلم نمیاد به شماها خبر ندهم که چنین گنجی پیدا کردیم که میتوانید زنگ بزنید به کتابفروشی و سفارشتان را ثبت کنید.
راستی با چهارصدوبیست هزار تومان الان (با قیمتهای جدید) چند تا کتاب میشه خرید؟
https://www.instagram.com/p/ByHooJipp0d/?igshid=1cuvl0z5d42f2