یوسف علیخانی
سال نود و شش بود؛ آخرین روزهای فروردیناش. با علیرضا روشن و ژوبین غازیانی و چند تا دیگه از دوستان راهی بیرجند شدیم. اون سال ها عشقام شده بود تهیه گزارش از جاهای دیدنی شهرهای مختلف ایران. دنبال بهانه میگشتم که به همه جای ایران بروم. اون دفعه یادم هست بهانهاش شد جشنواره تئاتر بیرجند. و من شدم خبرنگار اعزامی جام جم آنلاین به این جشنواره. گزارشهای زیادی از این جشنواره دادم و در کنارش به کار خودم رسیدم: دیدن از دیدنیهای بیرجند. از موزهی مردمشناسیاش گرفته تا بند دره تا آرامگاه حکیم نزاری و مصلی بیرجند و قلعه بیرجند و دژ حسن صباح و باغ و عمارت شوکتآباد و رحیمآباد و ... خلاصه این که در آن چند روزی که در بیرجند بودیم حتی از باد زرد اون حوالی هم بینصیب نماندیم و یادم هست چند تا گزارش خوب هم کار شد آن وقتها در جام جم آنلاین و گزارشام از ماخونیک (روستای لیلیپوتهای ایران) هم آمد و تیتر دو صفحه اول روزنامه شد.
حالا چرا اینها را گفتم. وسط شهرگردیهایمان (درشت اندام بودنام همیشه باعث ناراحتی دوستانم بوده و هست و اغلب لطف دارند و کنار راننده را برای من خالی میگذارند)، داشتیم از خیابانی رد میشدیم که یک ساختمان زیبا، نگاهم را گرفت. بدون این که از ژوبین غازیانی (که مدیر گروه بود و آن وقتها مسوول روابط عمومی حوزه هنری) اجازه بگیرم از راننده خواستم یک لحظه بایستد و من از توی همان خیابان از آن ساختمان زیبا که کلاه چشمنوازی داشت، عکس بگیرم. یکی دو تا عکس از توی خیابان گرفتم و بعد نزدیکتر رفتم. تعجب کردم که چرا نرده گذاشتهاند و از لای نردهها هم یکی دو تا گرفتم. یادم هست چون راهی سالن تئاتر بودیم، دلم نیامد معطلشان کنم و اجازه بگیریم برویم داخل عمارت که بعدها فهمیدم اینجا ارگ کلاه فرنگی بیرجند هست.
چشمتان روز بد را نبیند، هنوز یک قدم از نردهها فاصله نگرفته بودم و هنوز نگاه دوستان منتظر در ماشین را ندیده بودم که دیدم ژوبین و علیرضا روشن دویدند از ماشین بیرون. از پشت سرم هم صداهای محو شنیدم. یک لحظه بود. باور کنید یک آن بود. چشم برهم زدنی بود. قلبم ایستاد انگار. ماموران نیروی انتظامی با چه حدت و شدتی به طرفمان میدویدند و وقتی دیدند که خیلی جنایتکار نیستم و دست به هفت تیر نبردم و یا کمین نکردم یا خودم را پشت درختها پنهان نکردم و هیچ گونه سلاح سرد و گرمی همراهم ندارم، ایستادند و نهایت یکی شان، با دست های محکماش شانهام را گرفت و کشید و جلو انداخت.
نگاههای مضطربم مانده بود دنبال ژوبین و انگار التماس میکردم ازش که نجاتام بدهد. از این طرف هم انگار براساس یک ترس همیشگی که از نیروی انتظامی در ماها نهادینه شده، ترس خورده بودم و کلمهای از دهانم بیرون نمیآمد (این ترس را وقت رانندگی در اتوبان هم چشیدهام. هیچ وقت از ۱۱۰ تا بالاتر نمیرود سرعتم اما هر وقت صدای آژیر پلیس میشنوم، ناخودآگاه میترسم و میخواهم خودم را توی هفت تا سوراخ قایم کنم. باید خودم را درمان کنم.)
القصه. سرتان را درد نیاورم. ما را بردند داخل عمارت. تازه فهمیدم که اینجا ارگ کلاه فرنگی بیرجند نیست. اینجا فرمانداری بیرجند است و فضا کاملا امنیتی است و هیچ خبری از فضای کاملا فرهنگی و میراثی نیست. از این اتاق به آن اتاق، هل داده شدم تا رسیدیم به اتاقی که آقایی همان طور نشسته دستور داد: دوربینات!
یعنی دوربینات رو بده. یک بار قبلا در این جنبش و جوشهای خیابانی تهران، آن وقتها که با دوربین آنالوگ کار میکردم، چنین بلایی سرم آمده بود. طرف پشت دوربین را باز کرد. همچین دست کرد توی دل و رودهی دوربین که گفتم عمرا این دیگر جان سالم به در ببرد. بعد هم یادم هست فیلمش را درآورد و باز کرد که نور بگیرد و بعد گفت: بفرمایید! (یعنی برو و دیگه پیدات نشه!)
این بار اما دوربینام دیجیتال بود. از این کانن 5 ها که تازه مد شده بود. من از مجید آزاد گرفته بودم. خیلی از عکسهام رو باهاش گرفتهام آن سالها. دوربین را گرفت و نگاه کرد.
هنوز به التماس نیفتاده بودم تا مثل احمق ها به گریه بیفتم که ژوبین رسید؛ چون رد نجات از سوی آسمان. نفهمیدم چه چیزهایی گفت که نگاه خشمآلودی به من کرد و بعد آن چند تا عکس را حذف کرد و آزاد شدیم.
همیشه این سالها بغض گلویم را میگیرد، وقتی عکسی از ارگ کلاه فرنگی بیرجند میبینم. اگر عکس گرفتن از این ارگ غدقن هست، پس چرا چشمهای ماها میبیندش؟ اگر نگاه کردن به این بنای تاریخی جرم است؟ پس چرا میشود دیدش؟
و این روزها که دوستان عکاس و خبرنگارمان را در محوطهی میراث فرهنگی همدان کتک زدهاند، دردم دوباره تازه شد.