یوسف علیخانی
امروز پنجشنبه است، قرار نبود دفتر باشم. دست راستم درد میکرد و زده به گردنم. اما مجبور شدم به خاطر این که یکی از پخشیها عجلهای کتاب میخواست، خودم را برسانم دفتر.
سه دقیقه پیش زنگ دفتر را زدند.
دو دختر جوان دانشجو که از لهجهشان معلوم بود کرمانی هستند، آمدند داخل.
پرینت یک کتاب هم زیر بغل یکیشان بود.
کتاب را گرفتند سمت من که فلانی توصیه کرده که بیاوریم آموت.
فلانی از دوستان خوب من هست که میداند آموت خیلی وقته دیگر پذیرش ایرانی ندارد.
و دلیل را هم وقتی یک بار دید و انبار را نشاناش دادم و فروش نرفتن کتابهای ایرانی نویسنده کار اولی و مخصوصا شهرستانی و ناشناخته را. بعد تعجب کرد که چطوری اصلا جرات کردی اینها را منتشر کردی؟
القصه
این دختر جوان کتاب را دادند به من.
ما ناشرها یک ردی از خودمان میگذاریم برای ناشرای بعدی؛ وقتی یک کتابی را رد میکنیم.
و بنده خدا مترجمان و نویسندهها نمیدانند این نشانهها را.
تا کتاب را گرفتم دیدم یکی از این ناشران معروف که روزگاری خدایی میکرد برای خودش در حوزهی رمان ایرانی، ردش کرده و نشانهاش هست و این نشانه را میشناسم.
گفتم مال کدوم تونه؟
گفتند ما نویسندهاش نیستیم. یک نویسنده بندهی خدا رفسنجانی هست صاحبش.
گفتم خب؟
گفتند گفته بروید آموت و بگویید فلانی ما را فرستاده، قبول میکند.
گفتم بهش زنگ بزنید و بگویید فلانی زنگ نزده.
زنگ زدند به خانم نویسنده.
صدای موبایل هم بلند بود. شنیدم که گفت: بدرک که قبول نمیکنه. ببرید ببینید ناشر دیگه اون طرفا کیه، به اون بدهید. شنیدم انقلاب پر از ناشره.
خانم جوان فهمید صدای موبایل بلنده. دورتر رفت و صدا را کم کرد و بعد برگشت و گفت شما چرا چاپ نمیکنید؟
گفتم چون شماها کتاب نمیخوانید.
گفت ما؟
گفتم بله.
گفت آخه ما دانشجوییم. بنده خدا هستیم. ما که نمیرسیم کتاب رمان بخوانیم.
گفتم اتفاقا شماها باید کتاب بخوانید. وگرنه عمه من که کتاب نمیخوانه. اصلا سواد نداره تا بخوانه.
گفت آخه.
گفتم اسم آموت تا الان به گوشتون خورده بود؟
گفت نه.
گفتم هیچ کدوم از این ۲۲۰ تا کتاب را دیده بودین؟
گفت نه.
گفتم خب چرا فکر میکنید باید رمان دوستتون اینجا منتشر بشه؟ وقتی شماها کتاب نمیخوانید.
داشتند میرفتند که پرسیدم چرا اون ناشر رد کرده؟
گفت کدوم ناشر؟
گفتم فلان. اسم ناشر را بردم.
هنوز منگ این بود که من از کجا فهمیدم که اون یکی دختر گفت خیلی گرون گفتن.
گفتم یعنی چی گرون گفتن؟
گفت ۹ میلیون تومن خواستند برای چاپش.
گفتم غلط کرده ...
اصلا نماندند که بگویم چرا به ناشر نباید پول بدهند.
رفتند.
و از پشت اف اف شنیدم که داشتند قهقهه میزدند و میگفتند. این که اصلا اعصاب نداشت.
و حالا من دارم میمیرم از خنده؛ خندهام اما تلخ است. به حال روزگاری که دانشجوی ما کتاب نمیخواند. به روزگاری که رمان ایرانی نمیخوانند. به روزگاری که نویسنده مجبور است بنویسد برای سایهاش. به روزگاری که ناشر این مملکت که وظیفهاش هست، با پول خودش، کتاب چاپ بکند، از نویسندهی بیچاره پول میگیرد و این پول هیچ وقت دیگر پول نمیشود و هرگز بهش برنمیگردد. به حال خودم خندهام گرفته که دارم این ها را مینویسم. و میدانم فقط دارم دشمن درست میکنم یک عده را با خودم. بدون این که هیچ تاثیری داشته باشند این کلمهها. همین