يوسف عليخانی
البته كه همين اول آب پاكي رو بريزم دست كساني كه بر اين طبل كوبنده ميكوبند كه «مردم ما كتاب نميخوانند»! والله و بالله كه مردم ما كتاب ميخوانند و اگر كتابهايي را كه مد نظر شماست، نميخوانند، نياييم توي بوق و كرنا بكنيم كه مردم ما كتاب نميخوانند.
بياييد كمي اين موضوع را واكاوي بكنيم.
در نظر بگيريد من به عنوان كسي كه خورهي كتاب هستم، چطور شد كه اصلا كتابخوان شدم. ما هفت تا برادر هستيم و يك خواهر. چرا بقيه كتابخوان نشدند (البته كليگويي است چون ميدانم دوتايشان چند سالييه حسابي كتاب ميخوانند و اتفاقا رمان هم زياد ميخوانند). در خانوادهي ما رسم بر اين بود كه هر كسي نمرهي املايش 20 ميشد يك 5 توماني طلايي جايزه ميگرفت؛ البته به حساب سالهاي 1360 تا 1365، مبلغ قابل توجهي ميشد. در نظر بگيريد وقتي خانوادهاي اصرار دارد كه فرزندش فقط كتاب درسي بخواند و املا و انشا و رياضي و ... اش خوب بشود، چه در پي خواهد داشت؟
هيچوقت يادم نميرود، اين 5 تومانيها را به هر جانكندني بود از پدرم ميگرفتم. به غير از جمعهها هم روزي 3 تومن جيبخرجي داشتيم كه شش روز هفتهاش ميكرد 18 تومن. اون 5 تومن رو هم ميگذاشتم رويش و ميشد 23 تومن. كتابهاي «ژول ورن» اون وقتها قيمتشون 22 تومن و 5 ريال بود. اگر خدا ياري ميكرد و اشتباهي نميكردم و املا را هم 20 ميشدم، مشكلي نداشتم در خريد هفتهاي يك كتاب براي خودم از كتابفروشي هجرت در منبعآب قزوين. اگر هم آن جايزه نصيبام نميشد كه ماجرا داشتم سر خريد كتابم. هيچوقت هم نشد هفتهاي يك كتاب از آن كتابفروشي نخرم. شده بودم مشتري ثابتاش. گاهي لطف ميكرد و وقتي ميديد اين پا و اون پا ميكنم، تخفيفكي ميداد و شبانهروز دعايش ميكردم كه اين هفتهاي يك بار به كتابفروشيرفتنام از سرم نميافتاد.
حالا بعدش را بخوانيد. گذشت و گذشت و كلي كتاب خريدم و براي خودم كتابخانهاي با استفاده از جعبهي چوبي ميوهها درست كردم و زير تختي كه رويش رختخوابها گذاشته ميشد، قايم كرده بودم. خوشبختانه پدر و مادرم به همان املاي موفق ام نگاه ميكردند و كاري به بقيه درسهايم نداشتند تا يك روز كه اتفاقي، پدرم پردهي زير رختخوابها را كنار زد و تصور كنيد كلي كتاب غيردرسي ديد. چه المشنگهاي كه راه نيفتاد! چه كتكهايي كه نخوردم! و چه آشوبي كه در خانه ما نشد!
پدرم معتقد بود بچه بايد كتاب درسياش را بخواند تا دو روز ديگر عاقبتبخير بشود و من خطا كرده بودم. من نه تنها عليه سنت و باور او قدم زده بودم كه ميدانستم اين موضوع اگر به مدرسه كشيده بشود، چوب ديگري هم از آنجا خواهم خورد. القصه، پدر كتابها را برد حياط كه به آتش بكشد. كه كاش آتش زده بود. كاش پدرم هيچوقت اينطور حمله نميكرد به كتابخوانيام؛ چرا كه بعد از قريب به سي سال دارم فكر ميكنم، او با اين كارش، زندگي من را به آتش كشيد و مرا به كتابخواني مصممتر كرد؛ حتي به نوشتن شايد.
پدرم سيستم بود. پدرم برآمدهي نظام و سيستمي بود و هست كه ميگويد بچه فقط بايد كتاب درسي بخواند تا دكتري، مهندسي، وكيلي و ... يه چيزي در اين مملكت بشود. اين سيستم حتي يك لحظه به اين فكر نميكرد و متاسفانه نميكند كه اتفاقا بچه اگر از همان آغازين روزهاي يادگيري، كتابهاي مختلف و مخصوصا رمان بخواند، چشم و گوشاش بازتر ميشود.
همين سيستم در دوران راهنمايي و دبيرستان و دانشگاه هم ادامه پيدا كرد و ما شديم سربازان پاسگاه واحدهاي درسي تا پاسشان بكنيم؛ بدون اين كه چيزي به خاطرمان بماند. فقط بخوانيم تا نمرهي قبولي بگيريم و به عبارتي، عاقبتبخير بشويم.
حالا شما تصور كنيد در چنين سيستمي كه اصلا كتاب از روز ازل در خانوادهها و سيستم آموزشي ما جايگاهي ندارد و اگر هم دارد، فقط از بعد آموزشي است، چطور انتظار داريم تيراژ كتابهايمان از مرز 100 هزار و حتي يك ميليون نسخه بگذرد؟
بايد قدردان همين دو سه هزار نفري باشيم كه كتاب ميخوانند.
بايد قدردان كتابفروشيهايي بشويم كه به ضرب و زور فروش لوازمالتحرير و اسباببازي و جينگولمينگوليجات، سرپا ماندهاند و در كنارش هم كتاب ميفروشند.
بايد قدردان نويسندهها باشيم كه مينويسند؛ بي هيچ اميدي و تنها سرابي پيش رويشان.
بايد از ناشران اين مملكت قدردان باشيم كه هنوز خطر ميكنند و به جاي هر كار ديگري، روي كاغذ سرمايهگذاري ميكنند و كتاب چاپ ميكنند كه سرمايهگذاري روي كاغذ، نوشتن روي يخ را ميماند؛ به اندك تغيير آب و هوايي، چيزي از آن سرمايه نخواهد ماند.
همين.