«تئا آبرت» نویسنده رمان «همسر ببر»
فرهیختگان (PDF)/جنی یاب روف/ ترجمه: فرشید عطایی:
سخت است تصور اینکه رماننویس تازهکاری وجود داشته باشد که از «تئا آبرت» 27 ساله توجه بیشتری را به خود جلب کرده باشد.
این نویسنده در گفتگو با «جنی یاب روف» درباره کنار آمدنش با هوچیگری و مورد توجه قرار گرفتنش و اینکه چرا به حیوانات وسواس دراد، صحبت کرده است. گفتنی است رمان «همسر ببر» با ترجمه «علی قانع» در 368 صفحه و با قیمت 11 هزار تومان از سوی نشر «آموت» منتشر شده است. وقتی مجله معتبر «نیویورکر» فهرست 20 نفره خود از نویسندگان برجسته زیر 40 سال را منتشر کرد، دیدن نام بسیاری از نویسندگان در این فهرست جای تعجب نداشت (مثل جاناتان سافران فوئر، ولز تاور) ولی یک عنصر نامشخص در این فهرست وجود داشت: تئا آبرت در 25 سالگی جوانترین و همینطور ناشناختهترین نویسنده فهرست مزبور بود. رمانش با نام «همسر ببر» تازه منتشر شده بود و همین کافی است بگویم که این کتاب یکی از پراستقبالترین کتاباولهای سال بود. این رمان که ماجرای آن در یکی از کشورهای بینام بالکان رخ میدهد، روایتگر داستانهای درهم تنیده یک ببر باغوحش است که فرار میکند و در یک دهکده کوهستانی قدم میزند: پزشکی که مدام مردی را میبیند که ادعا میکند فناناپذیر است و پدربزرگ آن پزشک که در تلاش برای درک زندگی پدربزرگ و تاریخ کشورش که جنگ آن را متلاشی کرده، داستان آن ببر و مرد نامیرا را به هم وصل میکند.
شما یکی از نویسندگان برگزیده مجله نیویورکر برای فهرست بهترین نویسندگان زیر ۴۰ سال بودهاید و یکی از داستانهای کوتاهتان در مجموعه «بهترین داستانهای کوتاه آمریکایی» چاپ شد و رمان اولتان به نام همسر ببر هنوز درست و حسابی منتشر نشده با کلی تحسین و تمجید مواجه شده است. شما با همه اینها چگونه کنار میآیید؟
همه اینها در شگفتانگیزترین شکل ممکنش توانکاه بوده است. فشاری که من احساس کردم آنقدر مثبت است که دارم تلاش میکنم به آن به شکل فشار نگاه نکنم. وقتی اولینبار کتاب را نوشتم و در سال ۲۰۰۸ در معرض فروش گذاشته شد، با خودم میگفتم باورم نمیشود کسی بخواهد کتاب را بخواند و آن را روی قفسه جاکتابیاش قرار بدهد. همین حالا هم که به جعبه کتابهایم نگاه میکنم باز هم باورم نمیشود.
شما ۲۷ ساله هستید. آیا با نویسنده دیگری که در چنین سن کمی اولین کتابش مورد توجه ناگهانی و شدید دیگران قرار گرفته باشد، صحبت کردهاید؟
با «کارن راسل» صحبت کردم. او هم به من کمک کرد و ما الان از طریق ایمیل با هم ارتباط داریم. او خیلی خوب برایم توضیح داد که این وضعیت چگونه گسترش مییابد و اینکه از چه راههایی ثبات روحی و عاطفیام را حفظ کنم.
شما اولین سالهای زندگیتان را در بلگراد گذراندید، ولی حالا در «ایتاکا» (واقع در نیویورک) زندگی میکنید. داستان همسر ببر در یکی از کشورهای بینام منطقه بالکان رخ میدهد. آیا وقتی از یک مکان دور هستید نوشتن در مورد آن راحتتر است؟
برای من قطعا راحتتر است. وقتی از منطقه بالکان دیدن میکردم به هیچوجه در مورد آنجا نمینوشتم. وقتی به بلگراد برای دیدار از مادربزرگم میروم، به هیچوجه در مورد آنجا نمینویسم. اگر آدم در مورد تجاربی که از یک مکان داشته فکر و آنها را پردازش کند، باعث میشود که آن تجارب، تشکلیافتهتر شوند. شما وقتی در یک مکان هستید جزئیاتی که بر آنها متمرکز میشوید فرق میکنند با جزئیاتی که در هنگام نوشتن بر آنها متمرکز میشوید. برای مثال، وقتی داشتم در مورد فرار ببر از باغوحش مینوشتم، درباره همان باغوحشی نوشتم که از دوران بچگیام به یاد داشتم که این باغوحش از آن زمان تاکنون تغییر کرده است. من این باغوحش جدید را دیدهام، ولی میخواستم آن باغوحشی را که در زمان کودکی دیده بودم، در کتابم توصیف کنم.
میتوانید از دوران کودکیتان صحبت کنید؟
من در هفت سالگی از بلگراد رفتم. خانوادهام بهخاطر جنگ مجبور به مهاجرت شدند. من با مادرم و پدر و مادر او زندگی میکردم. پدربزرگم مهندس بود. بهخاطر شغل او مجبور بودیم مدام نقل مکان کنیم، به همین دلیل کودکی من همیشه در سفر گذشت. من در قبرس و مصر بزرگ شدم؛ این دو کشور خارقالعاده را به خوبی به یاد دارم، چون دوستشان دارم. وقتی بعد از ۱۱ سال به بلگراد برگشتم، دیدم همهچیز این شهر نو و تازه شده است، به همین دلیل، تجربه کردن آن برایم هیجانانگیز بود؛ هیجانی که برایم آشنا بود. خلاصه من در زمان کودکی همیشه چیزهای تازه و نو میدیدم. این تازگی و آشنا بودن چیزها، پدیده بینظیری در زندگیام بود. بعد من و مادرم به حومه آتلانتا رفتیم؛ در آنجا تعداد زیادی از فک و فامیلهای ما زندگی میکردند. بعد هم به «پالو آلتو» در کالیفرنیا رفتیم. لیسانسم را از دانشگاه کالیفرنیای جنوی گرفتم و MFAام را هم از دانشگاه «کورنل» گرفتم.
رمان همسر ببر محتوی داستان در داستان در داستان است. آیا شما این داستانها را به صورت خطی نوشتید، یا اینکه ابتدا هریک از داستانها را بهطور مجزا نوشتید و بعد آنها را سرهم کردید؟
من این رمان را به هیچوجه به صورت خطی ننوشتم. در همان اوایل نوشتن این رمان، معلوم شد سه خط داستانی وجود دارد که باید در هم تنیده شوند. اول داستانهایی را نوشتم که برایم جذابیت بیشتری داشتند، بعد سعی کردم داستانهایی را بنویسم که وجودشان ضروری بود، ولی به لحاظ عاطفی به اندازه آن داستانها برایم جذاب نبودند. داستان ببر را اول از همه نوشتم؛ این داستان حاصل حضور من در یک کارگاه داستاننویسی بود. شخصیت «مرد نامیرا» در بقیه چیزهایی که نوشته بودم رخنه کرده بود، بنابراین او در مرحله بعدی کار، وارد داستانم شد. بعد هم قسمت مربوط به زمان حال را که درباره «ناتالیا» بود، آخر از همه نوشتم. سرآخر هم پس از آنکه برای یک سفر تحقیقاتی به منطقه بالکان رفتم (چون میخواستم برای یک مجله یک مقاله غیرداستانی درباره افسانه خونآشامها بنویسم)، تقریبا کل رمان را بازنویسی کردم. در آنجا به دهکدههای کوچک میرفتم و با مردم درباره موضوعی صحبت میکردم که صحبت از آن معذبشان میکرد. میرفتم در خانهها را میزدم و میگفتم، من فلان داستان را درباره خونآشامها شنیدهام؛ میشود در موردش صحبت کنید؟ این سفر برای من حکم دریچهای صاف و شفاف به زندگی در یک دهکده کوچک را داشت. این سفر باعث شد به بصیرتهای زیادی در مورد جزئیات و ریزهکاریهای زندگی در آن ناحیه دست پیدا کنم.
ما در رمان همسر ببر مطالب زیادی درباره خرافات میخوانیم که شاید برای یک خواننده آمریکایی خندهدار یا عجیب و غریب باشد. وقتی این کتاب را مینوشتید آیا از مراسم و خرافات آمریکایی که به اندازه همان خرافات توی کتابتان عجیب و غریب به نظر برسد، اطلاع کسب کردید؟
به نظرم بعضی از سنتهایی که در اینجا در مورد تعطیلات وجود دارد، میتواند عجیب و غریب باشد. آنموقعها که تازه به اینجا آمده بودیم و داشتیم یکی از اولین میهمانیهای شکرگزاری را برگزار میکردیم، چند نفری را دعوت کردیم و ساندویچ همبرگر سرو کردیم، که البته معلوم بود که کار درستی انجام ندادهایم. ولی ما پیش خودمان گفتیم، مگر مراسم شکرگزاری چی هست حالا؟!
توصیف ببر (و منظور من از توصیف ببر فقط توصیف ظاهر فیزیکی آن نیست، بلکه بو و صدای آن)، شگفتانگیز است؛ همین توصیف شگفتانگیز ببر یکی از عواملی است که باعث میشود داستان شما با وجود عناصر تخیلی، جنبه واقعی پیدا کند. آیا شما در کنار ببرهای واقعی بودهاید؟
من زمان زیادی را در باغوحش «سیراکی یوز» (در نیویورک) گذراندم؛ این باغوحش یک نمایشگاه فوقالعاده ببرهای اهل سیبری دارد. البته من هرگز با ببرها از نزدیک تماس نداشتم. فیلمهای مستند راز بقا هم خیلی تماشا میکنم. من در این زمینه یک جورهایی آدم خنگ و کودنی هستم.
کتاب، شخصیتهای حیوان، زیاد دارد، ازجمله چند حیوانی که مملو از شاخصههای خاص انسانها هستند و انسانهایی هم هستند که دارای شاخصههای خاص حیوانات هستند. علاوهبر آن دو ببر، فیل و سگ و خرس و یک لکلک گرمسیری هم هست. باغوحشها در این رمان حضور برجستهای دارند. میتوانید در مورد استفادهتان از حیوانات برای آشکارکردن انگیزه انسانها، توضیح بدهید؟
بدیهی است که بسیاری از فرهنگها در داستانها و افسانههایشان حیوانات را دارای شاخصههای انسانها میکنند، ولی این قضیه در اسطورههای اسلواکی سابقه طولانیای دارد، به همین دلیل این قضیه در رمان من خیلی طبیعی رخ داد. من همیشه درباره حیوانات نوشتهام. هنوز هم دارم سعی میکنم علت این موضوع را پیدا کنم. به نظر من حیوانات میتوانند درنهایت، نماد باشند، ولی هرگز داستانی ننوشتهام که در آن یک حیوان نمایانگر یک مضمون یا بهعنوان یک استعاره به کار رفته باشد. مثلا در مورد ببر، من به سفر شخصیت او علاقهمند بودم؛ برای مردم دهکده نمایانگر هر چیزی که بود، و همینطور اصالت ببر در متن روایت. حیوانات هم میتوانند دارای عواطف انسانها باشند و هم نزاع کنند.
جایی خواندم که شما این رمان را بهعنوان راهی برای کنار آمدن با مرگ پدر بزرگتان نوشتید. و چطور آدمی بود؟ پدربزرگ در این رمان آدم خیلی درست و حسابیای است که قبل از آنکه برود در خاموش کردن آتش کمک کند، کفشهای خود را برق میاندازد.
البته پدربزرگ من کفشهایش را برق میانداخت. خیلی مبادی آداب بود وقتی داشتم این شخصیت را وارد کتاب میکردم، نهایتا ویژگیهایی که از پدربزرگ خودم به این شخصیت دادم، خیلی بیشتر از آن بود که قصدش را داشتم. کار خودش و راه خودش را میرود. ما خیلی با هم صمیمی بودیم. با هم به باغوحش میرفتیم. مرد قدبلند و پرابهتی بود که همه از او میترسیدند. خاطرات من از پدربزرگم... در این کتاب هیچگونه اطلاعات اتوبیوگرافیک مطلق وجود ندارد، ولی شخصیتهای این داستان اتوبیوگرافیتر از آن چیزی از کار در آمدند که من قصدش را داشتم. علت این قضیه هم شیوه کنار آمدن من با مرگ او بود.
آیا شما تمام عمرتان را به نوشتن گذراندهاید؟
بله. هشت سالم بود که یک داستان نوشتم؛ آن موقع در قبرس زندگی میکردیم. مادرم یک لپتاپ داشت و من هم صدای کلیک کلیک شاسیهای آن را دوست داشتم بشنوم، و به همین علت هم یک داستان کوچولو با آن نوشتم. وقتی نوشتن آن داستان را تمام کردم به آشپزخانه رفتم و به مادرم گفتم میخواهم نویسنده بشوم و این برنامه من از آن زمان تا الان برقرار است.
تونی موریسون و گابریل گارسیا مارکز که رئالیستهای جادوییاند، از نویسندگان محبوب شما هستند. کتاب شما از رئالیسم جادویی استفاده میکند، ولی در عین حال پایههای استواری هم در واقعیتهای عینی و ملموس دارد.
من که تلاش داشتم درباره چندین نسل بنویسم، میخواستم بخشهایی از داستان دارای صدای نافذی باشد که معاصر و امروزی باشد و در عین حال در آن حد خیالی نباشد. دلیل وجود آن بخشهای خیالی هم، جنگ است. میخواستم چیزی در تقابل با آن ایجاد کنم و اینطور شد که بخشهای معاصر و امروزی به وجود آمد.
الان دارید روی یک رمان دیگر کار میکنید؟
بله. مدتی طول کشید تا یک پروژه دیگر را شروع کنم. بدون آنکه بخواهم وارد هرگونه جزئیات در مورد رمان جدیدم بشوم، طی روند نوشتن هر متنی که در من ایجاد رضایت خاطر میکند، لحظهای به وجود میآید که در آن یک وضعیت خلسهمانند ایجاد میشود و دنیایی که شما برای خلق آن دارید تلاش میکنید، برایتان واقعی میشود. اگر به آن وضعیت نرسم آن دنیا فرومیپاشد و متلاشی میشود. من فهمیدهام (که البته برایم دردناک بوده) که از هیچ راه مصنوعیای نمیتوان به آن وضعیت خلسهگونه دست یافت. این وضعیت یا به وجود میآید یا به وجود نمیآید.
پس بنابراین شما با رمان دومتان به آن وضعیت خلسهگونه رسیدهاید؟
تقریبا.