ترجمهی سحر سخایی: اگر به زندگی در کشورهای اروپای شرقی ادامه میدادید و به زبان لهستانی مینوشتید، از آنجا که دوزبانه بودید و به روسی هم مینوشتید، فکر میکنید رمانهایتان چاپ میشد؟ و اگر پاسختان مثبت است، فکر میکنید همچنان همین قدر پرفروش و پرطرفدار میشد؟
این موضوع حتی مناسب فکر یا سؤالکردن هم نیست. من هرگز به زبان روسی یا لهستانی ننوشتهام. من هرگز خود را در قامت مردی ندیدم که متمایل به ابراز عقیده در یک نظام تمامیتخواه باشد. اشتباه نکنید: همهی نسل من بهخوبی آگاه بود که چه هزینهای باید برای این حضور در همچون نظامی بپردازد. نویسندهبودن در این وضعیت چیزی شبیه فلسفهپردازی دربارهی یک سیستم فکری متعصبانه بود. من این را به یک تله تشبیه کردم و دیدم. من برای این تله سخن نخواهم گفت؛ همچنان که نتوانستم در میان جمع هم علیه آن سخن بگویم. به همین دلیل بود که خیلی آرام به سمت ابراز وجود از طریق تصویر قدم برداشتم. در حالی که رسماً در رشتهی روانشناسی اجتماعی تحصیل میکردم، یک عکاس حرفهای شدم. در من ترسها و هراسهای دیگری از نویسندهشدن هم بود. کدام زبان را باید انتخاب میکردم؟ من دوتکه شده بودم؛ مثل کودکی که به دو خانواده تعلق دارد. درسخواندن به زبان لهستانی در دانشگاه و در خانه با والدینی با اصالت لهستانی و تحصیلکردهی روسیه به روسی حرفزدن. در خانه آنچه اهمیت داشت سنت و ادبیات روسیه بود.
با ابعادی که از آن تلهی سیاسی ترسیم کردید، آیا توانستید در عکسها آنچه را حس میکردید منتقل کنید؟
با وجود محدودیتهای عکاسی من میتوانستم رفتارهایی گزیده را با سرنوشت مخصوص به خودشان با هم مقایسه کنم. در نتیجه، عکسهای من پرترههای سالخوردهای بودند که هیچ از سیاست نمیدانستند. آنها تنهایی انسان را نشان میدادند در فضایی خالی یا در ازدحام خیابان و ساختمانهای دولتی و یادبودهای حزبی، به طرز مشمئزکنندهای باشکوه و البته خالی از حس انسانی در عظمتشان. عکسهای من انسانهای برهنه و مستقلی را نشان میدهند که با وجود فشار و تمامیتخواهی فضا، باز ترجیح میدهند برهنه باشند. من تصاویری هم از زنان جذابی ثبت کردم که فعال اجتماعی هم نبودند. همهی اینها اما در یک فضا و نتیجهگیری ناخوشایند پایان یافت. در دیدار سالیانهی عکاسان انجمن، من محکوم شدم به آنکه انسانی وابسته به باقی جهان و چندفرهنگی هستم که گوشت و بدن را میبینم، اما از یافتن دلالتهای اجتماعی آن غافل بودهام. عضویت من در انجمن و حقم برای انتشار و نمایش عمومی بهتعلیق درآمد. من به یک دلیل مشخص از دانشگاه هم تعلیق شدم، اما بازگردانده شدم.
چه کسی شما را متهم کرد؟
اول اعضای حزب حاضر در انجمن عکاسان؛ همان وضعیتی که در کانون نویسندگان وجود داشت. این انجمن اجازهنامهها را کنترل میکنند، نمایشگاهها، جوایز و … آنها سیاستگذاریها را مهیا میکنند. این علت وجودی حضور آنها در انجمن است. بعد مورد و پروندهی من در هستهی دانشجویی حزب در دانشگاه بررسی شد. اوضاع تا حدودی جدی بود. همهی زندگی یک انسان وابسته به نتیجهی آن اتهام بود و در دستان کسی که تمام آن ماجرا را رهبری و دنبال میکرد.
آیا فرد امکان دفاعکردن از خود را دارد؟
با وجود همهی محدودیتهای دکترین تمامیتخواهی، هیچ دفاعی در برابر برتری و قدرت حزبی که ادعا میکند «بازوی مردم است» نیست. وقتی در جامعهی استالینیستی رشد میکردم و بزرگ میشدم، راهنمایم این بود: آیا بدنم به زندگی ادامه خواهد داد؟ ذهنم چطور؟ آیا خواهم توانست زندگی پالوده و پاکیزهای ادامه دهم؟ آیا آنها ــ حزب ــ موفق میشود به پیادهنظام و سربازی در برابر آدمهایی شبیه خودم تبدیلم کند؟ از آنجا که نمیتوانستم علیه حزب نباشم، علیه انجمن، علیه تمام آن روال تمامیتخواه که در همه کس تأثیر و بر همه کس قدرت داشت، باید تعهدم را مخفی نگه میداشتم. از داشتن دوستان نزدیک برحذر بودم؛ زن یا مرد هر کس که بسیار دربارهام میدانست و روزی مجبور میشد بر ضد من سخن بگوید. همچنان اما اتهامات، توبیخها و حملهها ادامه داشت. من دو بار از انجمن دانشجویان اخراج شدم و هر دو بار بازگردانده شدم. وضعیتی از هفته تا هفتهای دیگر، از دیداری تا دیدار دیگر. زیست پرمخاطرهای است. تا زمانی که به قصد مهاجرت به آمریکا کشور را ترک کنم، زندگیام زندگی «غریبی در وطن» بود، مهاجری در مملکت خویش.
غریبی در وطن؟ مهاجری در وطن خود؟
بله. اتاق تاریک عکاسی یک استعارهی بینظیر را در زندگیام ظاهر کرد. تنها جایی که میتوانستم خود را حبس کنم (بهتر از زندانیشدن در جایی) و رسماً کسی را به خودم نپذیرم. برای من آنجا تبدیل به یک معبد و دیر شد. فصلی در کتاب قدمها هست که در آن یک دانشجوی جوان فلسفه در دانشگاه ایالتی مستراح را یگانه معبدِ خصوصیِ در دسترس برای خود مییابد. خوب حدس بزنید که در یک سیستم امنیتی اتاق تاریک چقدر به این امنیت نزدیکتر است. در درون آن میتوانم عکسها و تصاویر خصوصی خودم را گسترش دهم. به جای تخیلکردن، من خودم را یک شخصیت تخیلی تصور کردم.
واکنش مطبوعات بلوک شرق به دستاوردهای شما در نثر انگلیسی چه بود؟
واکنش کشورهای شرق اروپا مثلاً دربارهی کتاب پرندهی رنگین یک خصومت و پروپاگاندای تمامعیار بود. تلاش اصلی آنها این بود که ثابت کنند هر قطب و نیرویی که خارج از کشور مستقر شده، نویسندگان به زبان انگلیسی و آنها که آثارشان توسط ناشران مختلف غربی چاپ میشد مجبور بودهاند خود را به کتابخانهی کنگره بفروشند! بر اساس گفتهی نشریهی رسمی حزب، سند اثبات همکاری من با کاخ سفید شمارهی کنگره و کتابخانهای بود که روی کتابم درج شده بود که بهحتم یک روند کلی برای چاپ هر اثری در ایالات متحده است. همیشه چیزهایی هست که نمیتوان حریفشان شد. البته، بین چپهای اروپای غربی کتابم با واکنشهای مثبت بسیاری مواجه شد.
چه کسانی عضو این انجمن نویسندگان بلوک شرق هستند؟
آنها روزنامهنگاران، نویسندگان، منتقدان ادبی و شاعران هستند. آنها مجبورند قبضهای ماهیانهی خود را پرداخت کنند و برای پرداختش باید درآمد داشته باشند و برای آن درآمد باید گاهبهگاه آثاری توسط بنگاههای نشر ایالتی چاپ کنند. گمان میکنم بسیاری از آنها ابتدا به ساکن گرفتار بقا و ماندن در حرفههای خودند. برچسبزدن آسان است، اما باید بهیاد داشته باشیم آنها مجبور به معامله و سروکلهزدن با یکی از خطرناکترین و پیشبینیناپذیرترین واقعیات بوروکراتیک حزبیاند؛ در نتیجه بسیاریشان بهشدت محتاط میشوند و گروهی تمایل به تعصبورزی دارند، بسیاری افسردهاند و برخی نمایندگان و دستنشاندههای چاپلوس حکومت میشوند. یک انسان خلاق در یک نظام امنیتی در قفسی گیر افتاده که در آن میتواند بالها را باز کند، اما نه آنقدر که به میلههای قفس برسد. تمام ماجرای او چگونهگشودن بالهایش است. به نظرم، بیشتر آن آدمها اصلاً برای سلامت عقل خود میجنگند و وقتی یکی از زندانیها میگوید: «من این قفس را دوست ندارم و میخواهم رها شوم» و دست به کاری میزند، باقی زندانیها به سمتش هجوم میآورند؛ چراکه او امنیت همه را بهخطر میاندازد. نویسنده یا شاعر یا نمایشنامهنویس با ایمان کامل بهترین چیزی را که میتواند برای وطنش بنویسد ثبت و خلق میکند و به دست ناشر میسپارد. از فردای آن روز مدام زحمت و دردسر است. پروندهی او در انجمن نویسندگان حزب بررسی میشود؛ چون بر مبنای آن دستنوشتهها او ضدکمونیست است. این داستان تکراری بسیاری مثل پاسترناک بوده است. وقتی دکتر ژیواگو را نوشت، فکر میکرد داستان کسی را نوشته که زندگی و یقینش در تندباد تغییرات سیاسی دستخوش تغییر میشود. خوب، حزب اینگونه نگاه نکرد. در عوض، اتهامزنندگان به او ادعا کردند او ضداجتماع است، وابسته به جهان غرب است و بیمسئولیت اخلاقی است. او از سمت انجمن نویسندگان محکوم شد.
شما یک بار نوشتید پرندهی رنگین نتیجهی یک روند کند آبشدن یخهای ذهنی «ترسخورده» است. تصور میکنم این ترس ارجاع به ترس و وحشت ناشی از جنگ جهانی دوم دارد.
در اصطلاح «ذهنی که مدتها آلودهی ترس بوده»، من هیچ تفاوت بنیادینی بین تجربهی جنگ و هر تجربهی تروماتیک دیگری نمیبینم؛ مثلاً من افراد بسیاری را میشناسم که بلوغ و بزرگسالیشان در فضای صلحآمیز آمریکا یا سوئد همانقدر تروماتیک گذشته که وضعیت میلیونها آدم در جنگ یا دوران استالین در شرق و مرکز اروپا.
بله. اما در این مورد بخصوص کل یک نسل به واسطهی هولوکاست آسیب دید. یک منتقد سرشناس آمریکایی از «وحشتزایی تصور» سخن گفته و آن را در آثار بسیاری نویسندگان به واسطهی فاجعهی بزرگ بازیافته.
من باور ندارم که تجربهی انسان را بتوان رتبهبندی کرد. از «کمترخشونتبار» تا انتهای خشونت. این بستگی به میزان و مقدار تأثیری دارد که در ذهن میگذارد. من فکر میکنم نه بیشتر و نه کمتر از آن میلیونها انسان دیگر از جنگ تأثیر پذیرفتهام.