سایر محمدی (روزنامه ايران): محمدهاشم اکبریانی روزنامهنگار، هماکنون داستان مینویسد. متولد 1344 بجنورد است و گرچه روزنامهنگاری و نوشتن را از جوانی آغاز کرده اما بعد از سیسالگی به شعر و داستان روی آورده است. داستانهای او در فرم و مضمون، متفاوت هستند و رمان «باید بروم» از او، نامزد جایزه «داستان متفاوت» یا «واو» شد.
البته پیش از آن هم مجموعه داستان «کاش به کوچه نمیرسیدم» نامزد جایزه کتاب فصل شد که وی از نامزدی این جایزه انصراف داد. علاوه بر «کاش به کوچه نمیرسیدم» و «باید بروم» که نشر چشمه آنها را منتشر کرده است، مجموعه داستان «هذیان» (نشر چشمه)، «آرامبخش میخواهم» (نشر افکار) و «چهره مبهم» هم از او منتشر شده است. رمان «عذاب ابدی» و «زندگی همین است» نیز در سالهای 1390 و 1391 غیر قابل چاپ اعلام شدند.
اگر قرار باشد سبک و به اصطلاح ژانری برای نامیدن «چهره مبهم» انتخاب کنید چه نامی روی آن میگذارید؟ این را از این جهت میپرسم که رمان شما هم رئال است، هم سوررئال، هم جادویی و شاید.....
همه اینهایی که گفتید در رمان هست و بنابر این انتخاب یک نام برای آن ممکن نیست. البته من از ابتدا در پی این نبودم که ژانر خاصی را انتخاب کنم آنچه برایم اهمیت داشت نوشتن بود و بس. داستانهای دیگر من هم این ویژگی را دارد. یادم نمیرود در جلسه نقدی که راجع به «باید بروم» برگزار شد منتقد حاضر در برنامه میگفت این رمان را نمیتوان با یک سبک و ژانر نامگذاری کرد.
این خوب است یا بد؟
خوب و بدش حداقل برای من مهم نیست مهم همان است که گفتم یعنی نوشتن داستان. ولی شاید خواننده دوست داشته باشد بداند با چه رمانی روبهرو است. این طور نیست. شاید یک منتقد به دنبال این موضوع باشد ولی خواننده کتاب به دنبال یک داستان است و نه بیشتر. او دوست دارد داستان خوبی در دست بگیرد و از خواندنش لذت ببرد.
حالا شما چرا اصرار دارید که از سبکهای مختلف استفاده کنید و در چارچوبی که برای خواننده و منتقد معنادار است ننویسید؟
چون ذهن و تخیلم به همین شکل کار کرده و ادامه پیدا کرده. من آثار کلاسیک خودمان و کلاً آثار شرقی را مدام خواندهام. رمانها و داستانهای مدرن را هم همینطور. با اسطورهها هم کم و بیش آشنایی دارم و داستانهای آنها را در کتابهای مختلفی که راجع به اسطورهها نوشته شده، خواندهام. بنابر این ذهنم تلفیقی است از همه اینها که در ناخودآگاه من جمع شدهاند و وقتی میخواهم بنویسم سراغم میآیند و خودم هم اصلاً سعی نمیکنم مانع آنها بشوم و قالب و چارچوب خاصی را انتخاب کنم.
یعنی شما از قبل فرم و تکنیک خاصی را مدنظر قرار نمیدهید؟
اصلاً.
مشکلی که در رمان «چهره مبهم» و برخی داستانهای کوتاه «هذیان» و «آرامبخش میخواهم» وجود دارد اینجاست که مواردی از نوشتههای شما داستان نیست.
چرا نیست؟
چون ویژگیهای داستان را ندارد. یعنی فاقد عناصر و مؤلفههایی است که تعریف شده است.
منظورتان از داستان چیست؟ چه تعریفی از داستان دارید؟
مثلاً در داستان، شخصیتپردازی اوج و فرود، گرهافکنی و گرهگشایی داریم که در «چهره مبهم» شاهد آن نیستیم. یا زمان و مکانی که شما انگار دوست دارید به آن سمت نروید.
همه این ویژگیها را که گفتید مربوط به تعریفی است که از «داستان مدرن» میشود. در واقع شما اصول و قواعد یا ویژگیهای داستان مدرن را مبنا قرار دادهاید و نتیجه میگیرید که «چهره مبهم» داستان نیست. اما باید توجه داشته باشیم که «داستان مدرن» فقط یک نوع داستان میتواند باشد. شاید من نخواهم در قالب داستان مدرن بنویسم و حدود آن را رعایت کنم. شاید آنچه مینویسم در قالب حکایت و قصه باشد و روایت باشد، شایدهم پستمدرن باشد. شاید اینها هم نباشد و چیز دیگری باشد. بگذارید صریح بگویم من هیچگاه نتوانستم بخش قابل توجهی از اصول و ویژگیهای داستان مدرن را که برای تقریباً همه داستاننویسها بدیهی شمرده میشود و خود را ملزم به رعایت آن چارچوب میکنند قبول کنم. داستان و داستاننویسی مدرن نیاز به بازبینی دارد تا زوائد آن کنار گذاشته شود. چه دلیلی دارد بگوییم شخصیتپردازی جزئی از ذات داستان است و باید حتماً به آن وفادار باشیم. اینکه داستان مدرن خود را ملزم میبیند شخصیتپردازی داشته باشد نمیتواند دلیلی باشد که من هم خود را ملزم کنم در متنی که بهعنوان داستان ارائه میدهم شخصیتپردازی داشته باشم. یا مثلاً در داستان مدرن اشاره به جزئیات و پرداختن به آن یک اصل شمرده میشود. به نظر من وقت آن است که تجدیدنظری در آنچه بدیهی شمرده میشود داشته باشیم.
یعنی اصولی مانند «شخصیتپردازی» یا «پرداختن به جزئیات» را باید دور ریخت؟!
این را داستان و پیچ و خم آن مشخص میکند. باید دید داستان از نویسنده چه میطلبد. اگر نیاز به شخصیتپردازی و یا اشاره به زمان و مکان بود که طبیعی است باید از آنها بهره گرفت در غیر این صورت باید دور ریخت. اما موضوع مهم اینجاست که خیلی از نویسندهها، چه داخلی و چه خارجی، معتقدند اگر قرار است داستان بنویسیم باید حتماً شخصیتپردازی داشته باشیم و به جزئیات هم اشاره کنیم. این نگاه، نگاهی بیراه است.
ولی داستان مدرن یعنی همین اصول.
داستان مدرن بله. ولی داستان به معنای یک کل، نه. در عین حال من همین اصولی را که در داستان مدرن در زمره بدیهیات است نمیپذیرم. یکی از اشکالات و ضعفهای داستان مدرن پرداختن به همین قواعد است. معنی ندارد وقتی من داستانی مینویسم حتماً در آن «فضاسازی» رعایت شده باشد. نتیجه این نگاه، که براساس آن نویسنده خود را ملزم و مجبور میبیند برای نوشتن داستان حتماً فضاسازی را رعایت کند، این میشود که خیلی از رمانها و حتی داستانهای کوتاه را که میخوانیم بخشهایی را نخوانده، رد شویم. حتی در برخی رمانهای معروف دنیا خیلی از بخشها و پاراگرافها را نمیخوانیم یا مثلاً پرداختن به جزئیات آنقدر در داستاننویسی مدرن اهمیت دارد که عدول از آن یک خطای نابخشودنی شمرده میشود. جویس بهعنوان یک داستاننویس مدرن گاه آنقدر به جزئیات میپردازد که حوصله خواننده را سر میبرد. مثالش هم داستان «مردگان» بود که برای معرفی یک شخصیت چنان از اطرافیان او میگوید که انگار میخواهد هیچ بخشی از جزئیات زندگی او از نظر خواننده پنهان نماند ولی از صدمهای که این موضوع به کل داستان میزند اصلاً نمیتوان چشم پوشید.
«چهره مبهم» هم دقیقاً همینطور نوشته شده است، یعنی عناصر داستان مدرن در آن دیده نمیشود. مثلاً در مورد «خندهرو» که نقش اصلی داستان به او سپرده شده است، شخصیتپردازی خاصی نمیبینیم؟
فکر نمیکنم «خندهرو» و «چهره مبهم» بیش از این نیاز به شخصیتپردازی داشته باشند. افکار آنها مشخص است، رفتارشان با اطرافیان و تغییراتی که در این رفتار ایجاد میشود معلوم است و نوع نگاهی که به انسان و پیرامون خود دارند مشخص شده است. خب بیشتر از این دیگر به درد داستان و خواننده نمیخورد. چه دلیلی دارد مثلاً گفته شود که خندهرو گامهایش را چطور برمیدارد یا قدش یک متر و چند سانتیمتر است یا رنگ مردمک چشمهایش سیاه است. حتی من در داستان، نامی هم برای «خندهرو» انتخاب نکردهام و او را با صفتی که دارد معرفی میکنم. دلیلی نمیدیدم بگویم مثلاً کامران خادمی که در سال فلان و در خانهای کوچک یا بزرگ به دنیا آمد و... در بعضی داستانها لازم بوده و نام برای شخصیتها گذاشتهام، به جزئیاتی مانند این که در کدام کوچه و خیابان و شهر به دنیا آمدهاند اشاره کردهام.
این که گفته میشود رمان «چهره مبهم» یک رمان سمبلیک است، تا چه حد درست است؟
من نباید در این باره حرفی بزنم چون من داستانی نوشتهام و تمام. حالا اگر برخی برداشت سمبلیک میکنند بگذار باچنین نگاهی سراغ رمان بروند و هیچ اشکالی هم ندارد. اصلاً ذات داستان، تأویلپذیر بودن آن است و هر کس به فراخور ذهنیت، شخصیت و نگاهی که دارد برداشت خود را از آن میکند. چهره مبهم هم از این قاعده مستثنی نیست. نکته این است که به دلیل شکل و فرم رمان چهره مبهم، احتمال برداشتهای سمبلیک از آن زیاد است.