گفتگو با نویسنده ای که با اولین رماناش در فهرست پرفروشها قرار گرفت
داستانهای اتوبوسی
مجله چلچراغ - ویژه نامه نوروزی 1389
کشف یک استعداد تازه، دقیقا شبیه آن است که یک روز از خواب بیدار شوی و ببینی بهجای تختی که همیشه روی آن میخوابیدهای، مثلا در تخت کوروش کبیر خوابیدهای. خیلی خوب است که حس کنی هنوز آدمهای دو و برت زندهاند و کتاب مینویسند و نوشتن کتاب برایشان جدی است و عدهای هم هستند که دوست دارند کتاب بخوانند. «نرگس جورابچیان» با کتابی که حدود 3 هفته قبل نشر «آموت» از او منتشر کرد، یکی از این استعدادهاست. کتاب او یعنی «به وقت بهشت» در طور دو هفته قبل، در فهرست پرفروشهای ادبیات داستانی قرار داشت و خبرش را هم چند سایت خبری و روزنامه اعلام کردند. داستانهای او را با زویا پیرزاد مقایسه میکنند. گفتگوی ما با او را بخوانید.
نرگس جورابچیان، نویسنده رمان «به وقت بهشت» - عکس: مجله چلچراغ
اسمهای کتاب شما همقافیهاند، اما خودشان خیلی همقافیه نیستند. چطور شد این اسمها را انتخاب کردید؟
هر کدام از این شخصیتها اسمهای خودشان را داشتند. یعنی با اسم به دنیا آمدهاند. حتی اسم پدر و مادر ترلان و باران، خواهر و برادرشان و خلاصه خیلی از چیزهایشان از قبل معلوم بود. معمولا وقتی بچهها به دنیا میآیند برایشان اسم میگذارند، اما ترلان و باران قبل از به دنیا آمدن هم اسم داشتند.
به هر حال از یک جا شروع شدند...از کجا؟
قرار بود دختری در داستان من به دنیا بیاید که درگیریهای روحی با خودش دارد. قرار بود با خودش مشکل داشته باشد. من به اسماش فکر نکردم، چون از لحظهای که در ذهن من شکل گرفت، اسم داشت. بعد شوهرش پیدا شد. او هم اسم داشت: باران.
یعنی شما کل شجرهاش را روی کاغذ کشیده بودی؟
نه. چون آنها کاملا توی ذهن من وجود داشتند. فصل اول کتاب را به آدمهایی که اطراف ترلان حضور داشتند اختصاص داده بودم. مثلا اسم خواهر ترلان، رویا بود. من هیچ تلاشی نکردم. بعد هم داستان ادامه پیدا کرد.
پس شما اسمها را کشف میکردی؟
بله. مثلا از او میپرسیدم که اسمش چیست و او میگفت: رویا. من برایش اسم نگذاشتم.
شما میتوانی مخاطبهایت را هم کشف کنی؟ به هر حال کتاب شما در طول دو هفته گذشته جز پرفروشترینها بوده است...
همه میتوانند مخاطب من باشند، از نوجوان پانزده ساله تا افراد 70 ساله.
فکر نمیکنید این مساله کمی خطرناک باشد؟
نه. من همه تلاشم این بود که از خواندن کتابم همه لذت ببرند. ممکن است کسی که سناش بیشتر و تجربهاش بیشتر است، برداشت متفاوتی از کتاب داشته باشد، اما من سعی کردهام که او هم مخاطب من باشد. خواننده کم سن و سال هم میتواند با خواندن کتاب به کسب تجربه بپردازد.
نترسیدید که به شما لقب عامه پسند و سطحی بدهند؟
نه، چون من اصلا این طبقهبندیها را قبول ندارم. من فکر میکنم که همه رمانها را نمی توان در دو شاخه روشنفکری و عامهپسند طبقهبندی کرد. در نتیچه اصلا فکر نمیکردم که رمانم را چهجوری طبقهبندی میکنند. اگر رمان روشنفکری به معنای آن است که کتابت سخت باشد و قابلنخواندن، من ترجیح میدهم عامهپسند باشم و خوانده شوم.
شاید این تقسیمها عامهپسند و روشنفکری، خیلی مربوط به ایران میشود...
بله و این خیلی بد. باید همه قشرها بتوانند کتاب بخوانند. اصلا چه اشکالی دارد شما کتابی بنویسی که آدمهای زیادی از خواندنش لذت ببرند. اگر شما جوری بنویسی که عده زیادی نوشتهات را نخوانند، خیلی ناراحت کننده است. مثلا خانم زویا پیرزاد، سه کتاب منتشر کرد که فروش معمولی داشت، اما بعد کتاب "چراغها را من خاموش میکنم" را نوشت که از نظر فروش با "بامداد خمار رقابت" و "دالان بهشت" میکرد. اما کتابش جایزه گرفت و مهم هم بود.
چقدر طول کشید تا این رمان را بنویسی؟
حدود 9 ماه، البته یکی دو ماه میانیاش را تقریبا ننوشتم. البته در همان مدتی هم نمینوشتم، مدام در حال فکر کردن روی آن بودم که داستان را چطوری ادامه دهم. البته بعد از این 9 ماه، کلی روی کار وقت گذاشتم و آنرا بازنویسی کردم. تا روز که کتاب آماده انتشار شد، رویش کار میکردم. مثلا دو فصل، همان اوایل حذف شد.
کجای داستان stop کردید؟
در موردش حرف نمیزنم. بگذارید از اسرار بماند.
برگردیم به ترلان و باران که اسمهای نرم و دخترانهاند، مثل باران کوثری...
بله. اما باران صالح اعلا هم داریم. یک جورهایی این اسم را روی دختر و پسر میگذارند. اما شخصیتهای من چون خوب و دوستداشتنی بودند، اسمهایشان هم نرم و شاعرانه شد.
چرا این آدمهای خوب با هم مشکل پیدا کردند؟
همه آدمهای خوب شبیه هم نیستند، به همین دلیل ممکن است به مشکل هم بخورند. شاید هم از خوبی زیادشان باشد...
پس این بخش روشنفکری کتاب است، چون در رمانهای عامهپسند آدمها یا خیلی خوبند و یا خیلی بد...؟
بله. اینجا آدمهایی که خوبند با هم مشکل دارند.
کدام نویسنده ایرانی و غیر ایرانی را دوست داری و فکر میکنی رویت تاثیر گذاشتهاند؟
اولا اینکه من همه جور کتاب میخوانم، چون یک نویسنده باید همه اینچیزها را بداند. اما من در بین نویسندگان ایرانی معاصر، من کارهای خانمها فریبا وفی و زویا پیرزاد را خیلی دوست دارم. در میان کارهای خارجی هم همه چیزی میخوانم، از عامهپسندهایی مثل دانیل استیل گرفته تا "ژان کریستف" رومن رولان.
هر فضایی یک حسی برای آدم دارد. آیا فضایی بوده که بگوید:" من را بنویس" ؟ اتفاقهای روزمره؟
خلی زیاد. مقداری زیادی از شخصیت ترلان در اتوبوس شکل گرفت. یعنی آدمهایی که توی اتوبوس میدیدم، کم کم وارد شخصیت ترلان میشدند.
یعنی توی اتوبوس مینوشتی؟
نه. روی داستانم فکر میکردم. وقتی به چشم تک تک آدمها نگاه میکردند، به من ایده نوشتن میدادند. اتوبوس تاثیر زیادی در من داشت.
پس ترلان خیلی شبیه شما نیست؟
نه. اصلا. به همین دلیل است که یک خانم با چادر عربی را وارد داستان کردم. او را وارد داستان کردم، چون میخواستم بگویم که من شبیه ترلان نیستم. من بیشتر شبیه این خانم چادریام که ترلان او را مدام میبیند. او مدام آن خانم را در کوچه "ترلان – باران" میدید...
مثل آلفرد هیچکاک که معمولا در فیلمهایش، یک جایی راه میرود...ما همچین کوچهای در تهران داریم؟
بله داریم. من اسماش را گذاشتهام. فکر میکنم لازم بود که من توی داستان باشم، چون ممکن بود خیلیها من را با ترلان اشتباه کنند.
میدانید که هفته گذشته کتاب شما جز پرفروشها بوده، به گواهی اطلاعات شهرکتابها و چند روزنامه؟
نه. من از خوانندههایم ممنونم که کتابم را می خوانند. امیدوارم از آن لذت هم ببرند.
حس مسولیت هم میکنید که پرخواننده میشوید؟
بله، خیلی. اما در کارهای بعدیام تاثیری ندارد.