«قدم بخیر مادربزرگ من بود»، «عروس بید»، «اژدها کشان» و خیلی چیزهای دیگر
میلک به جز شیر معنیهای دیگری هم دارد
سجاد صاحبان زند
مجله چلچراغ ششم اسفند 88 صفحات 40 و 41
وقتی در دفتر کارش را باز میکند، یک لحظه میترسم. مردی با 194 سانتیمتر قد جلویم ایستاده است. نور کمی از پشت سرش میتابد و سایهای روبهروی من افتاده است روی زمین. درست شبیه فیلمهای پلیسی و شاید ترسناک. قرار نیست این هفته با یک بسکتبالیست حرف بزنم. حتی قرار نیست با یک پلیس حرف بزنم. او یک نویسنده جوان است که سالهاست با سبیل بامزهاش او را دیدهام. سالها قبل خبرنگار بود و حالا هم گاهی سری به روزنامهها میزند. حالا بیشتر نویسنده است. حالا کار نشر میکند. وقتی وارد اتاق میشویم تعداد زیادی کتاب کنار اتاق منتظر نشستهاند تا شما بخوانیدش. سه تا از کتابهای قبلی نویسنده بلند قد ما، یوسف علیخانی هم قاتیشان است، کتابهایی که نامزد جایزه کتاب سال، گلشیری و چند جای دیگر بودهاند و برنده جایزه جلال آل احمد شدهاند. «اژدهاکشان»، «قدم بهخیر مادر بزرگ من بود» و حالا «عروس بید». علیخانی البته کتابهای دیگری هم دارد، مثل «عزیز و نگار» که یک کتاب پژوهشی است در مورد مردم الموت و یک داستان افسانهای شان. علیخانی از من قول میگیرد که اسم همه کتابهایش را ننویسم، چون دوست دارد نویسندهای جوان به نظر برسد که هست، فقط مدام پشت میزش نشسته و قصه مینویسد. اگر قصه نشد، کار پژوهشی، اگر کار پژوهشی نشد وبلاگ و اگر همه اینها نشد ترجمه. او در قصههایش از روستایی مینویسد به نام «میلک». البته نه به معنای شیر. با یک تلفظ دیگر. و ما هم از همین جا شروع میکنیم.
- از «میلک» شروع کنیم، داستان شیرین «میلک». وقتی اسم این روستا را میشنویم یاد «ماکندو» مارکز و «بیل» غلامحسین ساعدی میافتیم. اصلا «میلک» وجود دارد؟
البته روستای «ماکندو» اصلا خیالی نیست. روستای زادگاه مارکز است، فقط اسمش خیالی است. «بیل» هم وجود دارد. یکی از دوستان هم «مردمشناسی» این روستا را انجام داده. «میلک» هم وجود دارد، درست به همین نام روی نقشه جغرافیایی. ما در ایران سه تا «میلک» داریم. یکی از «میلک»ها دو هزار نفر جمعیت دارد و در نقطه مرزی ایران و پاکستان قرار گرفته، یک «میلک» در بوشهر واقع شده و «میلک» آخری هم روستایی در رودبارالموت که در ثبت احوال ثبت شده این روستا 220 خانوار دارد.
- شما شمردی؟
نه. در اطلاعات ثبت احوال نوشته شده. اگر آن 220 خانوار درست نباشد، حداقل زمانی که من کودک بودم 220 نفر در این روستا زندگی میکردند. من تا کلاس دوم ابتدایی در «میلک» بودم. بعد رفتیم قزوین. «میلک» واقعی به عنوان یک نقطه پرش، به عنوان چیزی که بتوان با آن داستان نوشت وجود دارد. ولی وقتی به «میلک» میروم میبینم که با آن چیزی که من نوشتهام فرق دارد. البته من در این ده سال فقط دو سه بار شده بروم «میلک». یکی از دوستان منتقدم نوشته بود که نگاه من به عنوان نویسنده، از پایین به بالاست. دوستم راست میگفت چون من بچه بودم که در این روستا زندگی میکردم. اما من الان که میروم «میلک» همه چیز فرق دارد، چون الان 194 سانتی متر قد دارم. الان راحت میتوانم از بالای دیوارهها، حیاطها را هم ببینم.
- پس دیوارهایش کوتاه است؟
آره. دیوارهای کوتاه سنگی...
- پشتشان دوتا پنجره هم اسیر است احتمالا....
شاید...ما زمانی شروع به نوشتن کردیم که فکر میکردند چیز تازهای برای نوشتن نیست. مثلا میگفتند نیما یوشیج، پدر شعر نو است. میگفتند او سبک تازه آورده است. این حرف را خیلیهای دیگر هم جور دیگری میگفتند. ما مدام با خودمان فکر میکردیم که این سبک تازه چیست و چهجوری میشود سبک تازه داشت. کلی هم تجربههای مختلف انجام دادیم. مثلا دورهای پستمدرن مینوشتیم و فکر میکردیم که هرچقدر مطلبمان مبهمتر باشد، بهتر است. بعد دیدیم که این چیزها نیست. فکر کردم پیدا کردن سبک تازه از من بر نمیآید. ناامید شدم. کاری را که در اوج ناامیدی انجام دادم این بود که سراغ داشتههای خودم بروم. نوشتن از «میلک» را شروع کردم.
- همان کلمهای که شبیه شیر است، milk و البته تلفظش فرق میکند...
خود من یک بار همین اشتباه را کردم. در دربند، یک کافه است که بزرگ روی آن نوشته شده «میلک». کلمه انگلیسی را با املای فارسی نوشتهاند. من وقتی این کلمه را دیدم، به یکی از دوستانم که همراهم بود گفتم: «چه جالب، اینجا هم «میلک» دارد.» بعد کلی خندیدیم.
- اما این «میلک» فقط زمان بچگیات را در بر نمیگیرد...
میتوان بگویم که «قدم بهخیر مادربزرگ من بود»، «میلکیترین» کتاب من است. در این کتاب گویش هم دیلمی یا الموتی است. اما وقتی جلو آمدم، در «اژدها کشان»، دو سه از موضوعاتی که وارد کتاب کردم، نه تنها هیچ ربطی به «میلک» ندارد، که هیچ ربطی به جغرافیای الموت هم ندارد. میتوانم بگویم که بیش از 70 موضوعات من در «عروس بید»، ایرانیاند.
- در واقع فقط آنجا اتفاق میافتد...
مثلا خود داستان «عروس بید» را در کرمانشاه شنیده بودم. شنیده بودم چنین رسمی هست، اگر زنی سر سه شوهر را خورده باشد (یعنی سه تا شوهرش مرده باشد)، اجازه نمیدادند دوباره ازدواج کند. او را عقد یک درخت بید میکردند. اگر درخت بید سبز میماند او اجازه داشت دوباره ازدواج کند و اگر نه نمیتوانست. یا مثلا در قصه «مرده گیر». این رسم فقط در یک جای ایران هست. در تالش.
- همهاش هم آدمها در قصهها میمیرند...
چون «میلکیها» دارند یکی یکی میمیرند. هر بار که به پدرم تلفن میکند از مرگ یکی از پیرمردها خبر میدهد. مثلا مش دوستی مرد، همانی که در یکی از قصههای «اژدهاکشان» هم هست.
- اسمهای شخصیتهای داستانهایت خیلی بامزه و جالبند. این اسمها را از کجا میآوری؟ مثل «پناه برخدا»... آدم یاد اسمهای سرخپوستی میافتد...
تنها جایی که من سوءاستفاده عینی از میلک کردم، همین اسمهاست.
- یعنی اسمهایشان اینجوری است؟
دقیقا. مثلا اسم خاله مادر من «مش دوستی» بود. یا مثلا «پاشقه» خاله و زن عموی پدر من است. «گلپری» «زرانگیس» و «جان قربان» هم هستند.
- الان به این اسمها شناسنامه میدهند؟
چرا ندهند؟ البته این جور اسمها فقط به زادگاه من «میلک» اختصاص ندارد. در سراسر کشور، اغلب اسمی که برای خانمها انتخاب میشود، از روی گلهاست. مثل بنفشه، نسترن و خیلی اسمهای دیگر. اینجور اسمها هست دیگر. مردمی که توی طبیعت زندگی میکنند، اسمشان را از طبیعت میگیرند. البته اسم ما اینجور نیست، ما هفت برادر و یک خواهر.
- برادرهایت هم داستانهایت را میخوانند؟
فکر نکنم خوانده باشند.
- و پدرت؟
در اینجا بد نیست کمی به عقب برگردیم. من کارم را با تئاتر شروع کردم. توی خانوادهای سنتی زندگی میکردم که باید ساعت 8 یا 9 خانه میبودم. تمرینات ما تا 8 و 9 طول میکشید. دهه فجر که میشد، اجرا داشتیم. کارمان تا 10 طول میکشید. روز آخر که اختتامیه بود کار تا ساعت 12 طول کشید. با کلی جایزه و لوح تقدیر به خانه برگشتم، چون نمایشی را کار کرده بودم که متناش را خودم نوشته بودم، خودم کارگردانیاش کرده بودم و بازیگرش هم خودم بودم. پدرم نه تنها تحویلم نگرفت که نزدیک بود لوح تقدیرم را پرت کند... بعد فیلم کوتاه کار میکردم. برای آنها این هم مهم نبود. آنها میگفتند که درسات را بخوان، اینها که به دردت نمیخورد. بعد به تهران آمدم. اولین باری که از طرف خانواده خودم به رسمیت شناخته شدم، آن وقتی بود که یکی از داستانهایم در روزنامه جامجم چاپ شد. عموی من در دانشگاه قزوین کار میکرد. یکی از دوستانش به او گفت که مطلبی با اسم علیخانی توی روزنامه چاپ شده. او هم داستان را دید، تا کرد، و وقتی پیش خانوادهام رفت آنرا به آنها نشان داد. پدرم زنگ زد و گفت: «مگه قصه مینویسی؟ چرا از میلک نوشتی؟» وقتی قصهها را میخواند فکر میکرد خودش و مادرم هستند، در حالی که من داستان نوشته بودم.
- کتک خوردی؟
لطفا اینجا را سانسور کنید... ولی الان دیگر نه. به زودی کتابی منتشر میکنم که نوشته پدر و مادرم است. قصههایی که آنها برایم تعریف کردهاند، قصه کچله، قصه ملانصرالدین. من روزگاری قصههای الموت را جمع میکردم. وقتی به خانه خودمان میرسیدم دیدم که پدرم مثل مسلسل، قصه تعریف میکند. در همه سالهای نوجوانی و کودکی من، او دو شیفت کار میکرد و وقتی برای قصه گفتن نداشت. اما حالا آنها برایم قصههایی تعریف کردهاند که حدود 300 صفحه کتاب میشود. من این قصهها را جمع آوری کردهام.
- در واقع قصهگویی در خانواده شما ارثی است...
فکر میکنم در کل الموت اینجوری باشد. من پیرمردهای زیادی دیدهام که یک ساعت تو را با قصهگوییشان میخکوب میکنند. ممکن است قصه «ملک جمشید» را برایت بگویند که تو بارها شنیدهای، اما او جوری تعریف میکند که تو حس میکنی این قصه یک جور دیگر ادامه پیدا میکند.
- در «عروس بید» و کلا کتابهایت چقدر از این قصهها استفاده کردی؟
از قصه عامیانه استفاده نکردهام، اما ممکن است جملهای گفته شده باشد که من از جمله استفاده کنم. مثلا در مورد قصه «پناه بر خدا». من شنیده بودم که پریزادها، موهای سرخ دارند. شنیده بودم که یک میلیکی، سالها قبل (نمیگویند کی؟) یک زن اینجوری داشته، اما بعدها میفهمد که طرف اصلا آدم نبوده. من با همین ماجرا، آن داستان را نوشتم. یا در قصه «بیل سر آقا». این یک باور بود، البته نه توی میلک. میگفتند که بیلی را به امامزاده بسته بودند و بیل فرار کرده بود.
- چهجوری داستان مینویسی؟ مینشینی پشت میز و شروع میکنی به نوشتن؟ مثلا مینشینی و میگویی باید یک داستان در مورد میلک بنویسم؟
نه.
- پس چی؟
من در زمان تحقیق کمی بینظم، اما بعد از آن کلی کار میکنم و به شدت منظمم. همه چیز را به دقت فایلبندی میکنم. نظمم شبیه ارتشیهاست. نظمم این است که اگر من ماجرایی را در یک روستا میشنوم، حتی گاهی یک اسم میشنوم، آن را مینویسم. مثلا این اسمها را زیر میز کارم ببین: کوکو یوسف. من این اسمها را مینویسم و بعد میشوند داستان، البته کم کم.
- یعنی از دکمه به کت میرسی؟
دقیقا. ولی دکمههای زیادی هستند که کتی برایشان پیدا نمیشود، یعنی اسمهایی که نمیتوانم برایشان داستان بنویسم. ولی همان دکمه، گاهی برای من نشانه است. مثلا ماجرای «هراسانه». من ماجرای خوابی را در یکی از روستاها شنیدم، خوابی که خیلی خاص بود. میخواستم این خواب را بنویسم، اما نمیتوانستم. هیچ جوری نمیتوانستم. ما الموتیها به مترسک میگوییم، «هراسانه». این کلمه کاملا فارسی است: «یعنی هراسان است.» این کلمه مدتها توی ذهن من بود. مدتها گذشت تا آن خواب و این کلمه «هراسانه» توی ذهن من جمع شد و تبدیل شد به یک داستان چهل صفحهای. وقتی که میخواهم بنویسم، باید چند وقتی فضا را برای خودم آماده کنم.
- یعنی از آن آدمهایی هستی که روزی چند ساعت بنویسی؟
من زیاد مینویسم، اما از این تعداد شاید 10 درصدش تبدیل به داستان شود. من دفترچه خاطرات روزانه دارم. تمام اتفاقات روزانهام را مینویسم.
- همهاش را میتوانی بنویسی؟
همهاش را که نمیشود نوشت...
- یعنی یک چیزهایی را سانسور میکنی؟
خاطرات را نمیشود سانسور کرد، در قصه چرا. در قصه خیلی مراقبم که به کسی بر نخورد. من در کتاب «عروس بید» چهار قصه را خودم حذف کردم.
- تو روزنامهنگار هم بودهای. فکر میکنی روزنامهنگاری چقدر برای نویسندگی مضر است؟
زمانی که من شروع به کار کردم، من را از نثر «ژورنالیستی» خیلی میترساندند، میگفتند «ژورنالیستی». من به عشق داستاننویسی شروع کرده بودم و کار روزنامهنگاری را برای «یه لقمه نون» انجام میدادیم. همیشه میترسیدم. بعد که جلوتر آدم دیدم نویسندهای مثل مارکز، همینگوی، گلشیری و خیلیهای دیگر روزنامهنگاری کردهاند. بعد شروع کردم به وبلاگنویسی. اما یک روز دقت کردم و دیدم که هر وقت سراغ یکی از این کارها میروم، دقیقا همانجوری که باید مینوشتم. و وقتی قصه مینوشتم، بیشتر از همیشه خودم بودم، مخصوصا در قصههای میلکی. وقتی این قصهها را مینویسم، بیشتر از همه خودم کیف میکنم.
- آخرین سؤال، کی میخواهی دست از «میلک» بر داری؟
میلک دست از سر من بر نمیدارد. نمیخواهم جوابی کلیشهای داده باشم، اما واقعا اینطور است. من همه خوابهایم یک جور با میلک در ارتباط است. مثلا وقتی من سجاد صاحبان زند را میبینم، او را در میلک میبینم. روزهایی که زیاد خواب میبینم متوجه میشوم که باید بنویسم.
من ریتمی را از کتاب «قدم بهخیر...» شروع کردم. بعد در «اژدها کشان» این روند را ادامه دادم. البته به جای اینکه از کلمات دیلمی و الموتی استفاده کنم، از لحن استفاده میکردم. در «عروس بید» سعی کردم اصلا از کلمهای استفاده نکنم که شناخته شده نیست. با خودم قرار گذاشتم و قصه میلک با این سه کتاب تمام شود. ما ایرانیها فکر میکنیم بعضی از کلمات، مثل همین سهگانه خارجیاند و بدند. اما انگار «تا سه نشه، بازی نشه.» سه تمام شد، اما بازی نه. من الان دو کار را به طور همزمان مینویسم، یکی در مورد میلک است و یکی در مورد میلیکیهایی که آمدهاند قزوین. چه ایرادی دارد که من از میلک بنویسم. همه در مورد همه چیز مینویسند، بگذار من از میلک بنویسم. من اگر قصه شهری بنویسم، هیچ کار خاصی نکردهام. چون مهمان تهرانم. من تهران درس خواندهام، این جا زندگی کردهام، اینجا سربازی رفتهام، دفتر کارم اینجاست، اما حس میکنم مسافرم. آرزو میکنم وقتی بمیرم مرا به میلک ببرند. البته میدانم تا آن روز میلکی وجود نخواهد داشت، چون در آخرین سفری که به میلک داشتم، دیدم تنها چهارنفر در این روستا ساکن هستند، چهار پیرمرد و پیرزن. اینها دغدغه من بود که در موردش بنویسم، چون میخواستم که میلک دست کم برای من زنده بماند.
منتشر شده در مجله چلچراغ ششم اسفند 88 صفحات 40 و 41