حمیدرضا امیدیسرور (مد و مه): «از پائولو کوئلیو متنفرم!» کاندیدای جایزه ادبی گام اول شد، این خبر مربوط است به ده دوازده روز پیش که امروز بعد از یک هفته ( از زمانی که خبر را شنیدم) فرصت پیدا کردم، البته با تردید، حاشیهای درباره این رمان بنویسم. این روزها سخت گرفتار نوشتن سریالی برای تلویزیون هستم که کارش کمی به درازا کشیده، دو رمان آماده انتشار هم دارم که این بار بی عجله برای انتشارشان هر وقت فرصتی گیر بیاورم روی آنها کار می کنم.
رسم بر این است که وقتی اثری منتشر می شود، نویسنده کار را تمام شده بداند و پای خود را بکشد کنار تا آن اثر خود راهش را پیدا کرده و به حیاتش ادامه دهد یا با مرگی زود هنگام از خاطرها زدوده شود. حکایت رمان ازپائولوکوئلیو متفرم نیز قاعدتا باید این گونه میشد، اما هرچه فکر میکنم نمیتوانم کار این رمان را لااقل از طرف خود تمام شده بدانم. چرا که این رمان نهایتا آنگونه منتشر نشد که دلخواه من بود و یا شایسته این اثر. این مهم البته ربطی به ناشر نداشت که نشر آموت و شخص یوسف علیخانی آنقدر به من و کتابم لطف داشتند و پای آن ایستادند که بی شک هر اثر تازهام را با علاقه ابتدا برای نشر آموت خواهم برد.
اما حکایت انتشار «از پائولو کوئلیو متنفرم!»، حکایت تولدی غریب و پر از درد و رنج بود. پس از بارها رفتن و آمدن و رد شدن این کتاب، یکی از بررسها با واسطه به من رساند که این کتاب با اصلاحیه قابل چاپ نمیشود چون روح اثر مشکل دارد! و جالب اینکه برخلاف تصور ما که فکر میکنیم بررسهای ارشاد همه بی سوادند و مثل ماشین عمل میکنند، باید اعتراف کنم در آن روزها که پیگیر انتشار رمانم بودم و نظرات آنها را خواندم و شنیدم دریافتم برخی از آنها خیلی بیشتر از برخی منتقدان پرمدعایی (یکی مثل خود من) از ادبیات سر در میآورند، لااقل آنقدری بلدند که اموراتشان را بگذرانند. بنابراین خیلی از نکاتی را که در کتاب هست و اغلب خوانندگان و حتی منتقدان کنار آن گذشته و میگذرند، این دوستان خوب فهمیده بودند و دوزای مراهم انداختند که اگر از چیزی صرف نظر میکنیم به این خاطر نیست که نفهمیدیم!
به هر حال به جان سختی من و پشتکار ناشر و لطف برخی دوستان اهل ادبیات، اداره کتاب، فرصتی به من داد شد که کتاب را بازنویسی و حک و اصلاح کرده و برای بررسی مجدد ارسال کنم. به این ترتیب در فرصت محدودی که بود، خود به حک و اصلاح آن پرداختم و از سر خستگی و بی حوصلگی و لجاجت با خود، برای تکرار نشدن راهی که چند بار رفته و بینتیجه مانده بود، همچون ممیزی که به مراتب سختگیرتر از بررسهای اداره کتاب بود، هر چیز با ربط و بیربطی را که احتمال میدادم مشکل ایجاد کند قلع و قمع کردم و از این منظر بیش از هرکسی خود را مسئول جراحتهای تن و روان این اثر میدانم؛ چرا که بیتوجه به توصیههای دوستان و حتی ناشر (برای صرف نظر از انتشار این رمان)؛ این چنین دست تطاول به اثر خویش گشادم .
به این ترتیب قریب دو سوم کتاب، در فرصتی کوتاه یک ضرب روی لپتاپ تغییر کرد و صرف نظر از لطمهای که حک و اصلاح لجبازانه و نسنجیده من بدان زد، پختگی دیالوگها و یکدستی نثر و لحن اثر تا حد زیادی از دست رفت.
عنوان فصلها که به ترتیب عبارت بودند از: بوف کور، سنگر و قمقمههای خالی، شب اول قبر، کریستین و کید، واهمههای بینام نشان و جوی و دیوار نه، به تشخیص خودم با وجود همهی اصراری که به اهمیت آنها داشتم حذف شد تا از حساسیتها نسبت به آن کم کنم، برخی از شخصیتها و مناسباتشان با دیگران را چنان تغییر دادم که سایهای از آنها باقی ماند. بسیاری از المانهای بیامتنی هم به این سرنوشت دچار شده و نمونههای دیگری جایگزین آنها شدند که به خیال من حساسیت بدانها کمتر بود و…
شاید امروز اگر قرار بود تصمیم بگیرم به شکل دیگری عمل میکردم و سختیهایی که هنگام نوشتن این رمان متحمل شده بودم، چنان بر دوشم سنگینی میکرد که اگر این رمان منتشر نمیشد احتمال داشت هیج اثر دیگری هم منتشر نشود و از سوی دیگر براین باور بودم انتشار درصدی از کتاب، بهتر از بایگانی شدن آن برای همیشه است!
روایت است که گوستاو فلوبر در طول عمر خود بارها و بارها مادام بواری را تغییر داده و حک و اصلاح کرد و از این رو نسخه های گوناگونی از این رمان وجود دارد. بلاتشبیه، در یک سالی که این رمان منتشر شده چنین ایدهای مدام در ذهن من بوده که روزی نسخهی اصلی آن را در حجمی کمتر و پیراستهتر منتشر کنم که به نظرم این اثر صرف از ضعفهایی که داشت یا ناخواسته بدان وارد شد، به لحاظ فرم و روایت و ایدههای بینامتنی، ظرفیتها و جنبههای درخورتوجهی هم داشت که به برخی از آنها توجه شد و به برخی هم نه.
حکایت این کتاب، در سطح و ساحت دیگر، بسیار همانند همچون فیلمهای مسعود کیمیاییست کسانی که با دغدغههای درون آن اشتراکی داشته و کلید ورود به دنیای آن را پیدا کنند چه بسا بسیار آن را دوست داشته باشند، در حالی که برای کسانی دیگر این ماجرا بیاهمیت و یا حتی بی معنی باشد. این نکته به عینه و بارها در میان مخاطبانی که با خود من تماس گرفتند روبهرو شدم، چه آن عزیزی که بخشهای بسیاری از کتاب را از حفظ شده بود و یا آن خواننده دیگری که برایم نوشته بود کتاب را بیش از ده بار خوانده و یا دیگرانی که به شکل عجیب و غریبی به کتاب ابراز علاقه کرده بودند؛ از سوی دیگر نیز کسانی که آن را خوانده (و برخی هم نخوانده یا درست نخوانده!) و نپسندیدند و یا حتی به نظرشان بیمایه و بی ارزش بود.
با همه این اوصاف خوشحالم که کتاب کاری خنثی نبوده و در مجموع هم فروش کتاب و هم انعکاس آن (علیرقم بایکوت برخی باندها و دوستانی که تنها اخبار منفی در مورد آن را پوشش میدادند!) در مطبوعات و فضای مجازی خوب بوده. و همین مرا وسوسه میکند بالاخره روزی، شاید سالها بعد نسخه دلخواه خود را از کتاب منتشر کنم. رمانی که در گفتگو با تهران امروز اشاره کردم که چون خودم دوست داشتم آن را بخوانم نوشتن و چه خوب که برخی از خوانندگان در این احساس با من شریکند و این برایم بسیار ارزشمند است.
در عین حال کاندیدا شدن کتاب در جایزه کتاب فصل و سپس جایزه گام اول نیز براین خوشحالی می افزاید چون میتوان دریافت کسان دیگری هم بودهاند که آن را پسنیدیدهاند. برای که برای من نویسنده خوانده شدن کتاب و همچنین فهمیده شدن آن بیش از هرچیز اهمیت دارد!