احمدرضا حجارزاده (روزنامه جوان): چند دهه پيش كتابي در حوزه ادبيات داستاني منتشر شد و به سرعت گُل كرد با نام «شوهر آهوخانوم» نوشته «عليمحمد افغاني» كه در آن مصائب زندگي زناشويي يك زن توسط نويسندهاي مرد روايت ميشد.
آن كتاب آغاز گامهاي جدي براي پرداختن به دنياي زنان بود. سالها پس از آن، «فهيمه رحيمي» و «نسرين ثامني» به عنوان موفقترين نويسندگان زن داستانهاي عامهپسند بهشهرت رسيدند، گرچه موفقيت براي اين نويسندگان به معناي فروش بالاي كتابها بود، نه ارزش كيفي آثار.
آنها اغلب نويسنده داستانهاي عاشقانه و جوانپسند يا موسوم به دخترـپسري بودند و اين مسير در حقيقت تداوم راهي بود كه پيش از انقلاب، توسط «ر. اعتمادي» آغاز شده بود و پس از انقلاب هم دوباره به جريان افتاد. قالب تازهتر اين گونۀ ادبي را بعدها «م. مؤدبپور» پيگرفت اما نخستين كتابي كه به واقع ميتوان از آن به عنوان يك كتاب زنانه ياد كرد، «بامداد خمار» نوشته «فتانه حاجسيدجوادي» بود كه آن نيز به ادبيات عامهپسند و بفروش بيشتر گرايش داشت تا ادبيات فاخر و ارزشمند. با اين حال، از زمان انتشار «بامداد خمار»، موجي از كتابهاي زنانه با نويسندگان زن در بازار نشر راه افتاد كه از دل آن، چند نويسنده موفق و مطرح برآمدند. سرآغاز جدي و حرفهاي چنين آثاري، «من چراغها را خاموش ميكنم» نوشته «زويا پيرزاد» بود كه با دو كتاب ديگر، ادامه يافت و با اقبال عمومي مواجه شد. «نازي صفوي»، «فريبا وفي»، «سپيده شاملو»، «ناهيد طباطبايي»، «مهناز انصاريان»، «بلقيس سليماني» و «لادن نيكنام»، از ديگر نويسندگان جدي حرفهاي نوظهور اين عرصه بودند كه آثارشان ميان عام و خاص، خوانده و پسنديده شد.
حالا به اين فهرست يك نام تازه افزوده شده؛«فريبا كلهر»، داستاننويسي كه اهل مطالعه، او را ساليان سال در مقام نويسنده كودك و نوجوان ميشناختند و از قضا در اين وادي خيلي هم موفق بود. «امروز چلچله من» و «هوشمندان سياره اوراك»، دو عنوان از بهترين رمانهاي او براي نوجوانانند. او با تغيير در مسير نويسندگي و رويكرد به مخاطب بزرگسال، در حركتي شتابزده و در طول يك سال(۹۰)، سه جلد رمان قطور نوشت كه هركدام توسط سه ناشر مختلف منتشر شدند و همگي هم به فروش خوب و تجديد چاپ رسيدند. كلهر پس از «پيرزاد» و «سليماني»، سومين نويسندهاي بود كه مجموعه سهگانهاي را به بازار نشر فرستاد. آخرين جلد از سهگانه كلهر با نام «شوهر عزيز من» از سوي نشر «آموت» امسال در نمايشگاه بينالمللي كتاب عرضه شد و از پرفروشهاي اين انتشارات بود اما در خوانش كتاب، متوجه نشدم دليل فروش مناسب و تجديد چاپ كتاب چه بوده است. مگر اين رمان ۳۲۰ صفحهاي چه دارد كه باقي رمانها ندارند؟به نظرم نوشتۀ كلهر، هيچ چيز بيشتري از نمونههاي مشابه خود ندارد. «شوهر. . . » يكي از ضعيفترين و بيارزشترين رمانهاي چند سال اخير است؛ داستاني كه از همان نخستين سطرهاي كتاب ميتوان متوجه شد نويسنده آن را در نهايت عجله و بيدقتي نوشته تا به قول خود بتواند هر سه كتاب را در يك سال چاپ كند. گويا كلهر قصد داشته يكي از متفاوتترين قصههاي زنانه را قلم بزند، ولي در عمل از دستيابي به هدف خود ناكام مانده است.
ضعف عمده كتاب شيوه روايت و تكنيكي است كه نويسنده براي روايت ماجرا اختيار كرده. راوي كتاب زني است به نام «سيما انتظاري» كه از زمان حال شروع به بازگويي داستان زندگياش ميكند و در اين ميان، مدام بين ديروز و امروز، رفت و برگشت دارد. بيشك اتفاق هولناكي كه براي شوهر عزيز سيما در فصل اول كتاب ميافتد، بهترين لحظه رمان تا انتهاي آن است. وقتي در صبحي دلانگيز، پدري كه دارد بچهاش را به مدرسه ميبرد، توسط شخصي ناشناس ترور ميشود، خواننده ميخواهد بيشتر درباره مقتول و گذشته و انديشهاش بداند اما نويسنده، سيما را از پرداختن به اين وجه ماجرا باز ميدارد. در عوض، او را واميدارد به توصيف حال و گذشته خود بپردازد؛گذشتهاي كه حرف تازهاي ندارد و بارها زندگي چنين زناني را در كتابهاي ديگري خواندهايم. آدمهايي كه زماني شور انقلابي داشتهاند و دوستان معتقد و مبارز و مدام در حال رفت و آمد به احزاب چپ و راست بودهاند و ناگهان با گذشت زمان و ديدهها و شنيدههايشان، دست از فعاليت و آرمانهاي سياسي برداشتهاند و چسبيدهاند به زندگي سنتي و بيحاشيه. هرچند كه اينجا، گرايشات سياسي از سوي سيما، نه از سر اعتقاد و آرمان كه بيشتر ارضاي كنجكاوي زنانه و مصاحبت و مراودت با برادر «وارسته» است كه بعدها ميشود شوهر عزيز او.
«شوهر...» سرشار است از حرفهاي ضد و نقيض راوي كه بنا بوده رنگ و بوي سياسي داشته باشد و گويا فريبا كلهر تمام سعياش را كرده به هر جناح و شخص و نماد و طبقه و تفكري كه خلاف عقايد و سلايق اوست، نيش و كنايهاي بزند، ولو اينكه بيخاصيت و بيكاركرد باشند. آن شروع جذاب و غافلگيركننده كتاب، متأسفانه هرگز تكرار و دنبال نميشود و خواننده بايد مدام پيگير افكار و بازگوييهاي نصفه و نيمه و زنانۀ سيما باشد. با وجودي كه فصلهاي كوتاه كتاب، ريتم تندي به خوانش كتاب بخشيده، در همين فرصتهاي كوتاه نيز هر قضيهاي كه باز ميشود، به سرانجام نميرسد و ناگهان كنار ميرود و كمي بعد، درست لحظهاي كه داريم بر موضوع تازهاي، توجه و تمركز ميكنيم، سر و كله يك رويداد قديمي كه چند فصل عقبتر، چند خطي درباره آن حرف زده شده بود، پيدا ميشود و خواننده بايد دقايقي فكر كند اين شخصيت چه كسي بود و چه نقشي داشت. بدتر از همه سوژههايي است كه كلهر براي گفتن انتخاب ميكند. به راستي حضور پيرمرد آمپولزن خيابان گيشا، مردي كه در مجتمع تجاري خودسوزي ميكند، رفتن به تئاتر در مركز كانون پرورش فكري پارك لاله و نرسيدن به اجرا و ترس از تاريكي در بيبرقي پارك و باقي قضايا، جز افزودن به برگهاي كتاب و بالابردن حجم و قيمت آن، چه تأثير و كاركردي در داستان دارند؟اين فضاسازيهاي گزارشگونه و خستهكننده، نه ذرهاي سر و شكل ادبي دارند و نه خواننده را ترغيب به تعقيب داستان ميكنند. براي نمونه، اشاره ميكنم به فصل هشتم كتاب كه نويسنده در آن مانند يكي از گزارشهاي هفتهنامه همشهري محله و در اوج بيسليقگي، محلهاي از شهر تهران را دقيق و كامل وصف كرده: «خياباني كه سرش زير يك پل است و تهاش به شاخ يك غول خاكستري ميرسد، خياباني كه در مقايسه با خيابان وليعصر خيلي كوتوله است اما براي خودش كسي است و برو بيايي دارد؛خياباني كه در دست راستش پارك گفتگو را گرفته و در دست چپش يك مجتمع فرهنگي دولتي كه كلي مدرسه و مهدكودك و سالن ورزش دارد و يكجورهايي قطب فرهنگي منطقه دو؛ همان خيابان گيشاست...» (صفحه ۴۷). علاوه بر اين تكليف كلهر در زبان نوشتاري كتاب روشن نيست. از سويي قصد داشته زبان ادبي و كتابي را رعايت كند و از جانب ديگر، تمايل عجيبي به نوشتار محاوره و عاميانه داشته است. جالب اينكه در يك ابداع ادبي خلاقانه از سوي نويسنده، وي در متن اصلي كتاب، جملهها را با گفتار روزمره و ديالوگها را(كه نويسندگان بهطور معمول، عاميانه مينويسند)، با لحن كتابي نوشته است. براي مثال به اين جملهها از متن اصلي دقت كنيد: «گربه سياهه از زير ماشين بيرون ميپرد»، «داشتم فكر ميكردم اين يارو آشناست يا نه كه رانندهه گفت:بيا جلو بشين»، «يارو زيادي احساس خودمانيبودن داشت. خُل مُل هم بود حتماً»، «غوله خيلي اهل زرق و برق است»، «در مناسبتهاي مهم و جشنهاي ملّي هِي از اين شاخ جرقه ميپرد»، «همان موقع بود كه پيرمرده فكر كرد از كليه مُليه خبري نيست». چنين جملههايي در كتاب كم نيستند.
ضعف ديگر كتاب اينست كه نويسنده براي تمام شخصيتهاي كتاب، تكيهكلامهاي گفتاري و رفتاري لوس و بيمزهاي طراحي كرده كه نه تنها خواننده را سر حال نميآورد و نميخنداند، كه مدام از اين همه نمكپراني حرص ميخورَد و چارهاي جز تحمل ندارد. از همه بدتر تكيهكلام خودِ سيماست كه پس از هر جمله و توضيحي، فوري ميگويد: «ميخواهم بگويم...». انگار او با اين جمله ميخواهد به خواننده بگويد «منظورم را نفهميدهاي و منظور من اين بود كه. . . » و اين توضيح واضحات به شدت غيرقابلتحمل، از يكجايي به بعد ديگر توهين به شعور مخاطب تلقي ميشود.
«شوهر عزيز من» داستاني تخت و بيگره و جذابيت است كه در آن حتي شخصيتها درست معرفي نميشوند. سيما براي توصيف شخصيتهاي زندگي خود، آنها را به حيوانات، اشيا، مشاهير، كارتونها و هرچه به ذهنش برسد، تشبيه ميكند، بيآنكه اين تشبيههاي غيرخلاقانه و ابتدايي، بتواند در ذهن خيالپرداز خواننده، تصويري درست و ديدني از منظور نويسنده ترسيم كند. شتابزدگي در نوشتن رمان، در سطر سطر كتاب پيداست، ضمن اينكه به نظر ميرسد نويسنده كتاب را پس از آبكشيدن ظرفها و در آشپزخانه نوشته است. از اينرو ميتوان نام جديد «ادبيات آشپزخانهاي» را روي نوشتهاش گذاشت و لابد مخاطبان اصلي چنين كتابي هم، زنان خانهدار بودهاند كه تا امروز نسخههاي بسياري از آن فروش رفته است. رمان «فريبا كلهر» با وجود تمام ضعفهاي آشكارش، دستكم اين حسن را دارد كه نشان بدهد چرا ادبيات نوين ايران، خواننده ندارد و كتابها يا در بازار نشر بادميكنند، يا خوانندگان سراغ آثار فاخر و خواندني خارجي ميروند.