ستاره بلادی (هزار کتاب): انگار کن رفتهای سروقت دفترچهی خاطرات زنی که کم حرف میزند. زنی که آنچه درونش را به آتش کشیده همان است که بیرونش را به آرامش کشانده. زنی که برای شوهر عزیزش زندگی نمیکند. و برای من خودش زنده است.
من ملتهب و تب داری که از کودکی آن را به دوش کشیده تا در جوانی بسپاردش به نسرین ماجدی که از آن از این طرف بوم افتادههاییست که علاقهی عجیبی به تذکر دارند. تا از همان حوالی زمان، مهندس سین بشود تکانههای قلب سیما. بشود کسی که توی درخت توت خانهی سیما زندگی میکند. کسی که توی روزهای سیما پرسه میزند. کسی که «گاهی با سرانگشتانش شقیقههای سیما را لمس میکند تا به یادش بیاورد که نباید به این زودی فراموشش کند».
انگار کن توی یک خانهی قدیمی نشستهای که کم از متروکه نیست. از همان خانههایی که روزی در آن مادری بوده که تمام ذهنش را جمع میکرده تا بتواند روزنه ای برای تلنگر زدن به فرزندانش پیدا کند. از همان خانهها که پدری که بالای سر آن خانه بوده از بس تکیه داده به پشتی و پشت سر هم چای خورده مردنش به اندازه پوسیده شدن یک فرش دستباف قدیمی، بیش از آنکه سهمگین باشد، غمگین است. همان خانه ها که دیوارهاشان نبودن هزار آدم را داد میزنند اما بودنشان بهتر از نبودنشان است. خانهای که تو میتوانی رهگذراش بوده باشی، اما زنی به داخل خانه کشاندهات و دفترچهی خاطراتش را گذاشته کنار دستت. و خودش به لنگهی در تکیه داده و اشک میریزد بی اینکه بخواهد دستی به داد اشکهایش برسد. سیمای کلهر از آن دسته زنهاست که همیشه فرق دارند. از آنهایی که در خانهی پدری با خواهرهایش فرق داشت. در گروه سیاسیای که عضوش بود با همه فرق داشت و حالا که سیمای شوهر عزیزش هست هم، با خودش، با شاهین کوچکش و بیشتر از همه، با شوهر عزیزش فرق دارد. از آن دسته زنها که همیشه همه چیز را میاندازند گردن کسی که نیست. و از اتفاق در زندگی شان همیشه کسی هست که نیست.
دلخوشیهای اینجور زنها، برخلاف تصور همه کم نیست. تمام زندگیشان میشود ماشین مورد علاقهشان یا باران شلاقیای که دست میاندازد توی تار تار موهایشان یا همین آقای آذر. با پدرانگیهای مدرناش. خوب بودن یا نبودن هیچ چیز برای سیماها چندان مهم نیست. و حتی بودن یا نبودن شان. شاید برای همین است که در کنار تمام شادیهای و غمهای حالای سیما، باید سری به شادیها و غمهای گذشتهاش زد و دید این زن، سختتر اینها یا شیرینتر از اینها را گذرانیده. آنقدر که دیگر چیزی نه چندان شاداش میکند و نه چندان غمگیناش.
شوهر عزیز من روایت زنی ست در اوج زندگی. در اوج رها شدن از همه. در اوج استواری. وحتی در اوج بی غمی. عجیب زنی که هیچ یک از اینها آراماش نمیکند. و هیچ چیز دیگر هم... جز زنجیر مردانهای که بیست سالی میشود به گردن دارد. و البته گاهی آرش. پسر خواندهی صاحب همان زنجیر که در کتاب زندگی میکند فقط و فقط برای آنکه به سیما بگوید زندگی گسترده تر است. و همهی این رها شدگیها تقصیر یا لطف شوهر عزیزیست که دفاع از ناموس وطن را در سالهای جنگ به دفاع از ناموس خودش برتری داده بود. مردی که بیست و چند سال بعد جلوی در خانهی خودش، به جرم مواضع سیاسی تازهاش که چندان هم ربطی به آن اوایل انقلابی که کرد نداشته، ترور شد و من حتم دارم سیما آن لحظه دست انداخت بر گردنبند سهراب و بی آنکه جیغ بکشد، معشوقش را به آغوش کشید تا برایش بگوید مرگ شوهر عزیزش چقدر سخت است.
بگذارید جمله ای هم شبیه منتقد ها بگویم
شوهر عزیز من روایت کودکانه گوی کلهر را پنهانی و ظریف همراه دارد و شاعرانگیها و عاشقانههایش برای عصر اتم چندان باور کردنی یا دست کم حسرت خوردنی نیست. اما بدون شک وادارتان میکند پی شروع یک زن و پایان یک مرد اش را هم بگیرید.