رضا کاظمی: در این یاددشت پس از برشمردنِ تیتروار پنج خصوصیت عمدهای که در سهگانه «قدم بخیر مادربزرگ من بود»، «اژدها کشان» و «عروس بید»ِ یوسف علیخانی به چشم میخورد، به مقایسه دنیای داستانی او و نویسنده معاصر دیگری خواهم پرداخت.
الف. نویسنده سعی کرده در داستانهایش فضاسازیِ وهمآلودی پیش روی خواننده بگذارد و البته در این راه به مقصود نیز رسیده است.
ب. فضای وهمآلود وی در عین آنکه خیلی تصویریست، بعضن شانه به شانه شعر نیز پیش میرود.
پ. طبیعت در داستانهای او یک موجود کاملن زنده است.
ت. آدمهایش باورها و اعتقادات خاص خود را، و به عبارت صحیحتر باورها واعتقادات خاص "میلک" را دارند. لازم نیست شما یکی دو ساعت با یوسف علیخانی هم صحبت شوید تا متوجه شوید او چقدر عاشق فولکلور منطقه خویش است. تازه علاوه بر اینها، نثر او پُر است از اصطلاحات عامیانه و این از تسلط عجیب و تحسین برانگیز نویسنده بر مبانی فرهنگ فولکلور منطقه خویش حکایت دارد. طوری که آدم شک میکند که نکند نویسنده قصههای فولکلوریک آن منطقه از سرزمینمان را با ساختاری نو، طوری که بتوانیم آن را داستان کوتاه بخوانیم برای ما از نو روایت کرده است.
در دنیای داستانی وی ما با یک اطلس فولکلور مواجه میشویم و البته همین چیزهاست که به آدمهای داستانی او تشخص میبخشد.
ث. و به نظر من مهمترین ویژگی داستانهای این نویسنده زبان داستانی اوست. شاید برخی فکر کنند یوسف علیخانی به بازی زبانی پرداخته است، اما اگر اینگونه هم باشد این بازی به ثمر نشسته و نویسنده را صاحب لحن خاص خود کرده است. همان چیزی که ما مدام در کارگاههای داستانی خود اهمیت آن را به یکدیگر گوشزد میکنیم. در ضمن این لحنی که درباره آن صحبت میکنیم، متاثر از همان بُنمایههای فولکلوریکی هستند که آدمهای داستانها به شدت با آنها درگیرند. یعنی آدمهایی با آن عقاید و باورها، خیلی طبیعی است که زبان روایت داستانشان این گونه باشد؛ و اگر همه اینها خیلی طبیعی به نظر میرسند، پس نویسنده درست زده وسط خال!
آدمهای این داستانها صاحب لحنی هستند که آنها را از آدمهای دیگر داستانها متمایز میکند، یعنی در حالی که شاهد هستیم خیلی از شخصیتها و تیپهای داستانی ما – امروزه روز – به یک لحن صحبت میکنند، (انگار که نویسندههاشان دیالوگها و مونولوگهاشان را از روی دست یکدیگر نوشتهاند و مینویسند)، آدمهای تریلوژی علیخانی صاحب چنان لحنی شدهاند که به راحتی میتوان آنها را از دیگر آدمهای داستانی تمییز داد.
در اینجا علاقهمندم به خاطر تشابهات و تقارنهایی که ذکر خواهم کرد، مقایسه کوتاهی داشته باشم بین "بَیل" غلامحسین ساعدی و "میلک" یوسف علیخانی (که هم اینک مهمان ماست.)
میلک از قرار روستایی است واقع در الموت قزوین، اما آیا تصویری که ما از میلک در داستانهای آقای نویسنده میخوانیم و میبینیم، همان تصویر واقعی میلک در محدوده جغرافیایی خویش است؟
من که تا به حال میلک را ندیدهام. (و باید اعتراف کنم بعد از خواندن این داستانها، بسیار علاقه مند شدم آنجا را نیز حتمن یکبار از نزدیک ببینم؛ همان گونه که چند سال پیش به اتفاق چند تن دوستان تبریزیام از جمله آتیلا اسکندانیِ داستان نویس سفری یک روزه به روستای بَیل داشتم.) در بَیل واقعی تشابهات فراوانی با بَیل داستانی (البته که به نظر من آن هم واقعی است، و بلکه واقعیتر) وجود داشت؛ با آن خانههای کاهگِلی تو سریخور، تپههای اطراف روستا، میدان وسط آن، حوضچه بزرگ آب و عَلمهایی که ارزش تاریخی نیز داشتند. در میلک نیز (به گفته علیخانی) کوچههای خاکی وجود دارد، قدمگاهها، امامزادهها، خانههای ایواندار، پلههای چوبی، کوههایی که اسمهای عجیب و غریب و البته شاعرانه دارند، درخت تارانه خشک شده کنار امامزاده، باغها و غارها. دو مکانی که در نگاه اول به دلیل ریختشناسیِ فضاهای روستاییشان میتوانند مثل دو خواهرخوانده کنار یکدیگر قرار بگیرند.
یک تشابه جالب دیگر که در همان خوانش نخست به ذهن میرسد، اینکه اهالی میلک منتظر نشستهاند تا لحظه تاریخی سرنوشت آنها فرا برسد. البته این انتظار پر از سکون و رکود است، انتظاری که از اعتقاد به نوعی جبرگرایی افراطی ناشی شده است و توجه داشته باشید که آن لحظه تاریخی هم در نهایت اتفاق آنچنان بزرگی نیست. چیزی است در حد و اندازه خود آدمها و دایره محدود روستایشان. این آیا شما را به یاد رکود و کرختی آزاردهنده اهالی بَیل نمیاندازد؟ مردمانی که میایستادند و خیره خیره به مصیبتی که بر سر آنها آوار میشد، مینگریستند.
در تریلوژی یوسف علیخانی، اسب سفیدی است که نویسنده به تاکید آن را سفید سفید میخواند و این اسب اهالی را به دهانه غار میبرد. دیوی هست که از کوه پشت صحرا پیدایش میشود و دخترهای میلک را میدزد. سیمرغی وجود دارد که آدمهای داستان از آن به عنوان وسیله حمل و نقل استفاده میکنند و مثالهایی از این قبیل.
اینها همه بخشی از یک رئالسیم جادویی کاملن بومی است؛ حتا گروهی از منتقدان و نویسندگان وطنی غلامحسین ساعدی را پیش از گابریل گارسیا مارکز نخستین نویسندهای میدانند که در وادی رئالیسم جادویی داستان نوشته است. کافی است یک بار دیگر داستانهای درخشان «عزاداران بَیل» و «ترس و لرز» ساعدی را بازخوانی کنید و موشها و مگسها و اتفاقات عجیب و غریب آن را به خاطر بیاورید...
در اول این سخن، زبان داستانی علیخانی را بزرگ ترین برگ برنده او خوانده بودم و جالب اینجاست که در این مورد نیز یک تقارن تاریخی وجود دارد.
ساعدی بعضن فارسی را به لهجه تُرکی نوشته است. در نثر او لحن آذری نویسنده کاملن مشهود است و در زمانه او برخی از نویسندگان (که امروزه برای نگاه کردن به قد و قواره ساعدی در دنیای ادبیات داستانی، مجبورند برای اینکه کلاه از سرشان نیافتد آنرا با دست روی سرشان نگه دارند)، این لهجهنویسی را یک امتیاز منفی برای او به حساب آوردند؛ غافل از اینکه اگر این اتفاق را جزء ویژگیهای زبانی آثار او به حساب آورده بودند، قطعن مجبور به بازنگری در نظرات خویش میشدند. حالا امروز کسی به اسم یوسف علیخانی پیدا شده و به خصوص در اولین کتاب از تریلوژیاش (قدم بخیر مادر بزرگ من بود)، کاملن و از روی عمد فارسی را به لهجه دیلمی مینویسد. طوری که برخی از خوانندگان به سختی این لهجه را متوجه میشوند و واقعن به زور میخوانند.
همه اینها اگر در مورد ساعدی ناخودآگاه بود، در مورد علیخانی به تعمد موجب خلق زبان داستانی گشته که کاملن در خدمت روند قصه داستان قرار میگیرد. این زبان و لحن، اگر نگویم تا شخصیتپردازی، که تا پای تیپسازی هم پیش میرود و کیفیتِ روایت را به یک اولویت تبدیل میکند. (یعنی ابتکار عمل در پیشرفت روایت را خشت خشتِ، ببخشید کلمه کلمه زبان و لحن به دست میگیرد.)
مورد پنجم در مقایسه کارهای این دو نویسنده، علاقه وافر آنها به دیالوگنویسی است. ساعدی را که همه خواندهایم، داستانهای علیخانی نیز پر است از دیالوگها و گفتگوها و همین دیالوگهاست که به نویسنده اجازه میدهد با فراغ بال بیشتری از لهجه خاص بومی استفاده کند و به داستانش رنگ و بوی اقلیمی ببخشد. (طوری که برخی از منتقدان آثار علیخانی را ذیل عنوان ادبیات اقلیمی میآورند و حتا او موفق میشود جایزه نخست جشنواره داستانی ادبیات اقلیمی ایران زمین را نیز از آنِ خود کند.)
همه اینها را گفتم، نه به خاطر اینکه ادعا کنم علیخانی کاملن دنبالهرو ساعدی است، نه، یوسف علیخانی یوسف علیخانی است، با دنیای داستانی خاص خویش و با امضای خویش. منتها شاید بتوان ادعا کرد که او نویسندهای است که آگاهانه بر شانه های ساعدی ایستاده است...
■□
و در پایان ـ این جمله طلایی گابریل گارسیا مارکز را همهمان شنیدهایم که گفته است: جهانیترین آثارِ ادبیات بومیترینِ آنهاست. پس اینکه همین دو سه تا کتاب علیخانی تا به حال به چندین زبان اصلی دنیا ترجمه شده است، چندان هم تعجب برانگیز نخواهد بود. یادمان باشد که داستانهای بومی (که معمولن به شدت تحت تاثیر بنمایههای فولکلوریک هستند)، اتفاقن ایرانیترین، و باز هم اتفاقن جهانیترینِ آثار ادبیات داستانی ما هستند؛ به هر زبان ایرانی هم که نوشته شده باشند. شما صالح عطایی را در نظر بگیرید (که به عنوان مهمان ویژه این نشست نیز در اینجا حضور دارند.) فقط با رمان کم حجم «منیم آدلاریم» چنان نامش بر سر زبانها افتاده است که اگر ده تا رمان پر حجم آپارتمانی هم مینوشت، ممکن نبود بدین درجه از موفقیت نائل شود. چرا؟ چون او نیز مثل علیخانی قبل از هر چیز دیگری اثری کاملن بومی خلق کرده و در این سمفونی پُر صدای ادبیات ما (و حتا جهان) به یک صدای اورژینال تبدیل شده است؛ همان چیزی که خواننده جهانی را برای "خواندن" یک اثر قلقلک میدهد.
(اگر بخواهم از یک تشابه ششمی هم بین ساعدی و علیخانی بگویم، شما را ارجاع میدهم به چهره صمیمی این مرد. دقت کنید! سیبلهایش را میگویم. او و غلامحسین ساعدی هردو سبیل دارند!!)