شرق - نادر شهریوری (صدقی): شازدهکوچولو از پرخوانندهترین کتابهای جهان است، چندین مترجم سرشناس آن را به فارسی ترجمه کردهاند و کماکان نیز ترجمه میکنند. وفاداری شازدهکوچولو در این رمان خواندنی مضمونی اخلاقی دارد. اخلاقیبودن به یک تعبیر رودرروشدن با زمان و در عین حال قدردانی از زمان است. نگارنده میکوشد رابطه وفاداری با زمان را توضیح دهد.
شازدهکوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد: عمری است که من پای گل خود صرف کردهام.روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کردهاند ولی تو نباید فراموش کنی، تو هرچه را اهلی کنی، همیشه مسوول آن خواهی بود. تو مسئول گل خود هستی... شازدهکوچولو برای آنکه به خاطر بسپارد تکرار کرد: من مسئول گل خود هستم.
چیزهای مهم را شازدهکوچولو تکرار میکند تا کاملا در خاطرش بماند، در پاراگرافی بالاتر شازدهکوچولو راز ساده اما مهمی را که آموخته تکرار میکند آنچه اصل است از دیده پنهان است. تکرار به تعبیر نیچه جوهر هرگونه اخلاقی است، با تکرار ابتدا باوری شکل میگیرد و سپس حافظهای که آن را در درون خود جای میدهد. سپس بهتدریج سنتی پا میگیرد و فیالواقع گذشته پیریزی میشود. آنگاه با گذر زمان، گذشته تنها واقعیتِ به حقیقت، و یا به خاطره تبدیل شدهای، میشود که دیگر گریز از آن ممکن نیست. شازدهکوچولو دایما تکرار میکند. عمرش را به پای گل خود صرف کرده است، در اینجا عمر همان گذشتهای میشود که شازدهکوچولو را از آن گریزی نیست و بعد از آن تمامی تلاش شازدهکوچولو آن میشود که خود را به گذشتهای که از قضا با عشق نیز آمیخته شده پیوند دهد. داستان ماجرای وفاداری شازدهکوچولو به گل سرخش است، گواینکه او با گل محبوبش بگومگو کرده و با کمی دلخوری سیارهاش را ترک کرده، اما اینها هیچکدام باعث آن نمیشود که خاطره گل خود را فراموش کند و احیانا از وفاداریاش چیزی کم شود. وفاداربودن یا نبودن را در لحظه نمیتوان تشخیص داد زیرا پروسهای زمانبر و مسبوقبهسابقه است. یعنی به زمان نیاز دارد تا میزان پایبندی روشن شود. به بیانی دیگر باید گذشته یا سابقهای موجود باشد تا آدمی به آن گذشتهای که شکل گرفته است وفادار بماند، در اینجا وفاداری لاجرم به زمان ارتباط مییابد. در رابطه با زمان دو دیدگاه اصلی وجود دارد، دیدگاهی که میگوید: لحظه را دریاب! نوعی هدونیسم و خوشباشی! طبق این دیدگاه آدمی میان دو نیستی قرار گرفته، گذشتهای که گذشته و آیندهای که هنوز نیامده است و در این میانه زندگی جز لحظهای کوتاه میان دو نیستی نمیتواند باشد. بنابراین باید تلاش کرد خوش بود!! «چون عاقبت کار جهان نیستی است/ انگار که نیستی چون هستی خوش باش».مساله مهم در این تلقی از زمان آن است که نقطه شروع همواره صفر است. منظور از نقطه صفر همواره «در لحظه حال بودن» است زیرا اساسا هیچ سابقه و آرشیوی وجود ندارد و همینطور هیچ آیندهای نیز در کار نیست.در مقابل نظر بالا، دیدگاهی دیگر وجود دارد که معتقد است هیچچیز هرگز از نقطه صفر شروع نمیشود، به بیانی دیگر هیچچیز کاملا آغاز نمیشود چراکه ما همواره در پیوند با گذشته هستیم، حتی عمر محدود آدمی نیز پر شده از لحظات گذشته است. اساسا عمر زنجیره لحظههای تجربهشدهای است که به شخصیت آدمی، در لحظه حال شکل میدهد. بنابراین همواره گذشتهای وجود دارد که میتوان کامیابیها و ناکامیابیهایش را مرور کرد، رنجها و حرمانهایش را دریافت، تنها در این صورت میتوان به خاطرهها، آدمها، سنتها و... وفادار ماند و اصلا وفاداری در چارچوب این نگاه به گذشته است که میتواند مفهومی پیدا کند. این حس اخلاقی به گذشته و احیانا وفاداری به آن در عین حال میتواند لحظه حال را غنی و سرشار کند حتی آن را واجد ارزش بیهمتا کند. اتفاقا با وجود این گذشته است که شازدهکوچولو با وجود بیشمار گل سرخی که اطرافش میبیند و گاه حتی آنها را شبیه به گل سرخ (و یا حتی بهتر از گل خود) میبیند، با گذشتهای که با گل سرخ خودش دارد، گل سرخش را بیهمتا تلقی میکند، این بیهمتایی که فقط شازدهکوچولو آن را میفهمد به خاطر گذشتهای است که او با گل سرخش دارد. این موضوع را شازدهکوچولو به گل سرخهای زیبایی میگوید که به انتظار ستایش و تعریف، بیتاب شدهاند. «شما زیبایید ولی درونتان خالی است. به خاطر شما نمیتوان مرد البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما میماند ولی او بهتنهایی از همه شما سر است چون من فقط به او آب دادهام، فقط او را در زیر حباب بلورین گذاشتهام. فقط او را پشت تجیر پناه دادهام. فقط کرمهای او را کشتهام (بهجز دو یا سه کرم که برای او پروانه شوند) چون فقط به شکوه و شکایت او، به خودستایی او، و گاه نیز به سکوت او گوش دادهام زیرا گل سرخ من است».شازدهکوچولو با بهیادآوردن گذشته، «زمان مجرد» و خوشباشیهای لحظهای و انتزاعی را نفی میکند.* حس وفاداری به گذشته در شازدهکوچولو حسی اخلاقی به وجود میآورد و حس اخلاقی به گذشته از لحظه حال، یک لحظه فلسفی میسازد، لحظهای که میتوان به تامل درباره کاری که میخواهیم بکنیم بپردازیم و برای آن به توجیه فلسفی دست بزنیم.شازدهکوچولو تصمیم میگیرد مار نیشش بزند چون میخواهد پیش گل سرخش برود؛ گل سرخی که با گل سرخهای دیگر فرق دارد زیرا میتوان برایش مُرد. برای کسی مردن یک توجیه فلسفی است، شازدهکوچولو با این کار به فلسفهاش عینیت میدهد و رفتنش پیش گل سرخش را برای راوی که مبهوت و غصهدار نگاهش میکند اینطور توضیح میدهد:
«... آنجا خیلی دور است. نمیتوانم این تن را با خودم آنجا ببرم، خیلی سنگین است...
من هیچ نگفتم
- ولی این تن مثل یک پوسته کهنه دورانداختنی است. پوستههای کهنه دورافتاده که غصه ندارد.»
* منظور از زمان مجرد، زمان معلق میان گذشته و آینده است
*** چاپ دوم «شازده کوچولو» نوشته «آنتوان دو سنت اگزوپری» با ترجمهی «زهرا تیرانی» در 112 صفحه و به قیمت 6000 تومان توسط «نشر آموت» منتشرشده است.