مارال اسکندری: " هیچ وقت نمیفهمید دارد جلو میرود یا عقب. نمیدانست باید عقب برود یا جلو. مهم حرکتش بود، مثل گیاه در حال رشد." (بودن، صفحه 20)
بن مایهی داستان "بودن"حرکت است. گیاهی که دارد رشد میکند و آنچه مهم مینماید " در راه بودن " است.
در خانهای اربابی، پسری از زنی خدمتکار متولد میشود که آقای خانه نامش را چنس میگذارد. چنس از مادر و پدر خود چیزی به یاد ندارد. تمامی عمرش را تا شروع داستان در باغی میگذراند و تنها وسیلهی او برای ارتباط با جهان بیرون، تلویزیون است.
آقای چنس (یا همان شانس) سرنوشتی بر پایهی اتفاق و شانس و تصادف دارد. ارباب خانه میمیرد و چنس که حتی یک کارت شناسایی هم ندارد به اجبار از باغ بیرون رانده میشود. چنس آدمی است که بی آنکه مرتکب گناهی شده باشد، هویتش هیچ کجا به رسمیت شناخته نشده و از باغ که همان بهشت برین است رانده میشود و هبوط او به دنیای زمینیها از صفحات اول داستان آغاز میشود.
" به طرف دروازه رفت و کلید را داخل قفل فرو برد، دستگیره دروازه را کشید تا باز شود، از آستانه در گذشت، کلید را توی قفل رها کرد و در را پشت سرش بست. حالا دیگر نمیتوانست برگردد." (همان، صفحه 40)
یرژی کاشینسکی، کم و گزیده روایت میکند. اما در هنگام شرح خروج چنس از باغ وارد جزئیات شده و رانده شدن را پررنگ میکند و به رخ میکشد تا بیشتر و بیشتر حواسمان جمع این باشد که حادثهای در راه است. بر پایهی اعتقادات عهد عتیق، رانده شدن از بهشت به معنای شروع آگاهی آدمی ست و به آن سیب معروف، میوهی آگاهی نام نهادهاند. چنس با تصادفی وارد مرحلهی جدیدی از زندگیاش میشود، هر چند که او فقط و فقط در راه است و به حوادث وقعی نمیگذارد و اینجاست که داستـان رانـده شدن آدم و حـوا طور دیگـری ادامه مییابد. چنس در ناآگاهی و نادانی کامل، نمیتواند که فریـب بخورد و بنابراین جذب سیاست، مقام، ثروت و شهوت نمیشود. آقای راند؛ تاجر پیر و بیماری که با مرگ فاصلهی چندانی ندارد، در تعریف شخصیت او میگوید:
" بین ترس و امید در نوسان نیستی. واقعاً آدم آرامی هستی" (همان، صفحه 60)
یرژی کاشینسکی، نویسنده لهستانی با روایت نرم، روان و ساده، پیچیدگیهایی را به نمایش میگذارد که در پایان داستان با خودت می گویی: آیا به همین سادگی میشود تا قهقرا رفت و بیرون آمد؟
داستان زبان سادهای دارد که از ذکر حواشی در آن به شدت پرهیز شده و اصل ماجرا با چنان ایجازی روایت میشود که گویا تصور اتفاق دیگری جزء آنچه پیش آمده نیست. دنیای سیاست و تجارت به سخره گرفته میشود و چنس که زندگی گیاهی دارد بهتر از همهی درس خواندهها و سیاستمداران و تاجران تحلیل میکند و تأثیر میگذارد.
و اما تلویزیون که نقش پر رنگی در داستان دارد تنها راه ارتباط چنس با آدمهای دیگر است. او آداب رفتار اجتماعی را از تلویزیون فرا گرفته است و بعد از حضور در یک برنامهی تلویزیونی به وضوح در مییابد که آنچه تلویزیون به مردم ارائه میدهد به گونهای جعل حقیقت است با بیان واقعیاتی که رسانه در شکل گیریاش تأثیر بسیار دارد. چنس به با یک دریافت تقریباً غریزی متوجه شده که رفتار اجتماعی مانند نقابی است که افراد به چهره دارند و برای رفع نیازهایت تنها ارتباط با تلویزیون کافی است. او حتی آن زمان که پا به درون جامعه انسانی میگذارد باز هم تمایلی به برقراری ارتباط با آدمها ندارد. حتی در جایی از داستان (صفحات 109-110) کاشینسکـی از قول مدیر انتشـارات ایدولون بوکز، فرهنگ و سواد فرهیختگـان و متفکـران را به سخره میگیرد و در جواب چنس که میگوید: من نمیتوانم بنویسم. پوزخندی می زند و میگوید: حرفی نیست. این روزها کی میتواند؟ بعد پیشنهاد ویراستار و دستیار پژوهشی میدهد. و آنجا که چنس میگوید: نمیتوانم بخوانم. توضیح میدهد: خب معلوم است این روزها کی کتاب میخواند؟ آدم به بعضی چیزها نگاهی میاندازد، حرف می زند، گوش میکند و در کل تماشا میکند...
قصه با پردازش بیرحمانه ای نوشته شده و به طور مختصر به شرح دنیایی که در آن غرق هستیم میپردازد. داستان با مرگ شروع میشود و با آن خاتمه مییابد. چرا که با هر مرگ چنس وارد مرحلهی جدیدی از زندگی و جهان مادی و معنوی میگردد. مرگ اول، سبب خروج او از باغ (رانده شدن از بهشت) و مرگ دوم باعث خروج او از عالم ذهنی و تجرد و ورودش به دنیای مادی (عالم سیاست و اقتصاد) میشود. همانند ترد آدمی از بهشت و هبوطش به دنیای اختیار. اما آیا چنس به واقع آگاه میشود؟ به اختیار مادیات را نادیده میگیرد؟ و یا این ویژگی ذاتی اوست که لذتهای دنیوی را نمیبینید؟
آنچه مسجل است رهایی از علم و منطق و ریاضیات است و رسیدن به حضوری بی واسطه که چنس آن را به تمامی داراست.
و در آخر اینکه؛ تصویر دهشتناکی از روزگار جهانیان، با خواندن رمان کوتاه بودن، حقیقت ناگزیری ست که باید مرورش کرد چون شراب تلخ مسمومی که نوشیدنش را چارهای نیست.