مهدي وزيرباني (شاعر و روزنامهنگار): اون وقت ها که تازه دانشجو شده بودم هر وقت یه اسکناسِ پنجاه تومانی دست کسی میدیدم، زود پاچههای غرورمو بالا میکشیدم و میگفتم: «این همون درِ دانشگاه ماست!» از وقتی که پا گذاشته بودم تو دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران، تریپِ شبه جنتلمنی ناجوری برای بچههای محله امون تو نازیآباد رو اتخاذ کرده بودم. اگر اون وقتها حتا «پروفسور حسابی» همسایهمون بود، براش زیرشلوارِ «مامان دوز» میپوشیدم تا حساب کار دستش بیاد.
مدل رخت و لباسم رو هم که دیگه نگو، کلن ماجرا از حراجیهای میدون بازار دوم به «تاناکورای» میدون ولیعصر تغییر جهت داده بود. خلاصه اینکه شرایط به سمت عجیب و غریبی متمایز شده بود و پرویز سبیل هم منو یه «سوسول» متحرک توی نواحی بلاد خودش میدید و مدام با سایزِ مدیومِ کلمات، فحشهای دوبله نشده تورکی رو میبست به خیک من. من ام براش «خواجه عبدالله انصاری» میخوندم و فیگورهام شبیه مجسمههای دکور خونه ی مامان بزرگم بود. روزهای اول که میرفتم دانشکده، برام هیجانانگیز بود همه چیز. اصلن آدمها و رفتارها و همه چیز با دبیرستان «الهی» فرق داشت. تازه توی کلاس دخترها هم بودن که جزوههای درسیشون هم ادوکلن داشت، هم مثل فرشهای دستباف تر و تمیز بود و هم رنگ ویرگولهاش با رنگ الفباش فرق میکرد، انگار به سربرگهای اونا ریملِ ضدِ واترِ «مکس فکتور» مالیده بودن و جزوههای ماها نمیدونم چرا شبیه «جورابهای امیر شیره ای » بود.
اون اوایل قبل و بعد از کلاس مثل ولگردها می افتادم توی پیادهروهای کتابفروشی های انقلاب، روبه روی دانشگاه تا سوراخ سنبههای کتاب فروشیها رو خوب رصد کنم و بعد دست بر و بچههای در حال اصلاح شدن محله امون رو بگیرم و ببرم وسط نوشتههای نیما و شاگرداش. با فرخ تمیمی و بیژن جلالی و یدالله رویایی فیگور حرف زدنم رو براشون شیشلیک بندون میکردم!
یه روز اومدم محل و به «عباس نمکی» و دو سه تا از بچهها گفتم بریم میدون انقلاب. انتشارات مروارید چند کتاب جدید چاپ کرده. خلاصه یه کک ناجور انداختم توی تنبون بروبچهها و راه افتادیم و بدون بلیت پریدیم توی یه اتوبوس شرکت واحد و میدون انقلاب اومدیم پایین و با یه گشت و گذار نصفه و نیمه رسیدیم جلوی ویترین انتشارات و من ام شروع کردم برای بچهها سخنرانی های اونطوری! خلاصه تا تونستم فیگورم رو با پرسپکتیو قازولایی تازه دانشجوییم میکس کردم و بچهها هم انگار منو «چخوف» محل میدونستن، فقط داشتن گوش میکردن. حرفهام که تموم شد، اونا چند تا کتاب خریدن و با توضیحات من برگشتن نازیآباد. من ام تا وقت کلاسم توی دانشکده باید منتظر میموندم و داشتم
مثلن فلان چرخ می زدم به اصطلاح نازی آبادی ها.
جلوی ویترین مروارید بودم که دیدم یه آقایی با سبیل خوشفرم و قد بلند و موهای ناناز سفیدشده و لهجه بیریای شهرستانی ازم پرسید: «آقو شوما این فلان کتاب رو خوندید؟» من ام گفتم: «نه مال کیه؟» گفت: «محمدعلی علومی!» گفتم: «داستاننویسه؟» گفت «آره!» گفتم: «حتمن مزخرفه که نخوندمش، داستاننویس یعنی ساعدی، شما از شهرستان اومدید باید مراقب باشید وقتتون تلف نشه آخه بابا بیچاره این درختها که قطع میشن تا مطالب این آدمهای به درد نخور توش چاپ بشه!!.» اون آقا یه خنده ی خوشمزه ای کرد و منو بغل کرد و گفت:« راست میگی تا حالا به رنج درختها فکر نکرده بودم!» و بعد من تا دیدم طرف اهل بخیه ست دوباره رفتم رو منبر و شروع کردم به روضه خونی! اون بیچاره هم با احترام و علاقه تمام فحشهای منو به محمدعلی علومی گوش داد، بعد گفت: «واقعن حق با شماست، بیچاره درختها. من ام از اون نویسنده مزخرف دلم پره!» بعد خداحافظی کردیم. یک هفته بعدش بود که «علی الله سلیمی» دعوتم کرد به یه نشست تو چهار راه ولیعصر برای نقد و بررسی یک کتاب. رفتم و دیدم نقد کتاب یه نویسنده ازبندر عباس برگزار میشه. مجری که برای دعوت از منتقد ویژه ی نشست مذکور رفت پشت تریبون یکدفعه گفت:«ازآقای محمدعلی علومی برنده ی فلان جایزه دعوت می کنیم که...» یکهو دیدم همون آقا که جلوی انتشارات مروارید ازم درباره ی محمد علی علومی سئوال کرد و من قریب به چهل دقیقه دستگاه آفتابه رو گرفته بودم رو علومی داره در حین تشویق نزدیک به هفتصد هشتصد نفر از حضار داره میره سمت جایگاه سخنرانی! گاوم بد زائیده بود اون آقاهه خود محمدعلی علومی بود.
این ماجرا رو خلاصه می کنم اما اون سال از محمد علی علومی نویسنده ی اهل بم کرمان درس گرفتم که اول باید انسان باشی، بعد هنرمند. الان آقای علومی یکی از بهترین دوستان منه و خیلی دوستش دارم اما هر چی بود به قول خودش با اون لهجه ی شیرین کرمونیش:« صابون نازیآبادی ها به تن محمدعلی هم علومی خورد!»