یوسف علیخانی
۱. سوم خرداد ۱۳۸۱ با تلفن دوست خوبم «محسن فرجی» از خواب پریدم. مختصر و گریان گفت «ساعد بیمارستان مهراد است.» و نفهمیدم چطوری خودم را به بیمارستان مهراد در خیابان تخت طاووس رساندم و دیدم که حسینآقا رحمانی و دکتر سعید فارسی و محسن فرجی، هر سهتایی در خودشان فرو رفتهاند و گریه دارد آنها را میخورد. محسن تا مرا دید، دوید و بغلم کرد و سرش را گذاشت روی سینهام و بلند گفت «ساعد رفت یوسف. ساعد رفت. دیگر ساعد فارسی نداریم.»
و گریه اماناش نداد.
همان غروباش با پاترول حسینآقا راهی شدم؛ من و محسن فرجی و رضا هدایت و شهرام غلامپور راهی رحیمآباد شدیم. شب را در قزوین ماندیم و صبح به رحیمآباد رودسر رسیدیم که همزمان با ما (پیش و پس) دوستان دیگر این نقاش شاعر و این نویسندهی نقاش و استاد دانشگاه و متفکر از قزوین و تهران رسیده بودند و مراسم تشییع پیکرش با سوز و گداز برگزار شد. بعد هم تا مدتی یادداشتهای احساسی و هیجانی بود که چکار کنیم با ماترک استاد، و هر کسی چیزی گفت. یکی گفت من پیگیر نقاشیهایش میشوم. یکی گفت شعرهایش را جمع میکنم. یکی گفت داستانکهایش را جمع میکنم و یکی گفت نظرات دربارهی او را جمع میکنم و ... از آن تاریخ تا امروز که هفدهسال میگذرد تنها یک فیلم مستند دربارهی ساعد فارسی دیدیم و گمان نکنم خیلیهای ما (شاگردان و دوستان و خانوادهاش) از روز تشییع تا امروز حتی سری به گورستان شاعرانهی رحیمآباد زده باشیم.
۲. شانزدهم خرداد ۱۳۸۶ بود که مرتضی کربلاییلو زنگ زد و گفت «یوسف! سعید رفت.»
اینکه چطور شد رفت، و «اون که خوب بود» و این حرفها ماند تا بروم دنبال مرتضی و دوست مشترک دیگرمان «افشین نادری» و «کامران محمدی»، که بین راه حرف بزنیم از سعید. با ماتیز من راندیم تا برسیم به قم و تشییع پیکر سعید.
«سعید موحدی» پژوهشگر فرهنگ عامه بود و با «افشین نادری» چند پروژهی مشترک کار کرده بودند و کلی تحقیق و پژوهش منتشرنشده هم داشت. و این اواخر جدا از مدیریت بخش فرهنگ مردم مجلهی ادبی قابیل، شنیدم چند رمان نیمهتمام هم داشت و کلی داستان کوتاه قابل انتشار.
مراسم تشییعاش باشکوه برگزار شد و باورنکردنی. بعد هم مراسم ختم و یادبودش، و مدام گپوگفت دوستان و حتی گفتگوی مطبوعاتی دربارهی آثار بازماندهی زندهیاد، که هر کسی یک گوشهی کار را بگیرد و به سرانجامی برساند. و تا این تاریخ که دوازده سال از آن تاریخ میگذرد، حتی هیچ کداممان سراغی از همسر و تنها پسرش نگرفتیم که چکار میکنند. غمگین هستند آیا؟
۳. سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۰ بود که زنگ در خانهمان را زدند. همسایهی دیوار به دیوار استاد «عربعلی شروه» بودم؛ نقاش و مترجم سرشناس. «رضا هدایت» رفیق نقاشمان بود که خواهرزادهی استاد شروه هم بود. خبر داد که امروز تشییع پیکر شروه است در خانهی هنرمندان!
یادآوری این که دو روز قبلاش جلوی در شهرک دیدماش و گله از این که چرا در جلسات نظامیخوانی و شاهنامهخوانی شرکت نمیکنی، و بعد هم عکس مشترکی که از او و همسرِ مهربان سفالگرش در آبنمای وسط شهرک فرهنگیان گرفتم به یادگار، بماند. گفته بودم نمایشگاه کتاب را که تمام کنم در جلسات هفتگی کلاسیکخوانیشان شرکت میکنم. و حالا روز دوم نمایشگاه کتاب تهران بود و اوج شلوغیها و خبر درگذشت عربعلی شروه.
صبح دیرتر رفتم به نمایشگاه و خودم را رساندم به خانهی هنرمندان و یکی از کسانی بودم که داد سخن دادم که عربعلی شروه فقط عربعلی شروه نبود؛ یک آدم زمینی نبود؛ فراتر و وراتر از شناخت من و ما بود. و بسیار از نوع نگاهش و نقاشیهایش و حتی انتخابهایش برای ترجمه در حوزهی نقاشی و طراحی گفتم و اظهار امیدواری کردیم که آثار بازماندهی استاد روی زمین نماند و به زودی شاهد انتشار آنها لااقل در یک مجموعه کتاب باشیم.
از آن تاریخ تا امروز، فقط گاهی نقاشی رستم و سهراباش را بر دیوار شهرک فرهنگیان میبینم و هر بار که یادش میافتم خجالت میکشم.
۴. و حالا بیستوپنجم اردیبهشت ۱۳۹۸. یعنی کمتر از ده روز قبل. بابک عمادی، پسر پروفسور استاد «عبدالرحمان عمادی» محقق و شاعر و وکیل و ایرانپژوه، در واتساپ پیام میدهد که «سلام آقای علیخانی. من چهارشنبه رودسر خواهم بود. شاید روزهای پایانی عبدالرحمان عمادی باشد. اگر مایل هستید تماس میگیریم. بابک»
این وقت سال همیشه در روستای زادگاهم هستم؛ یک جور پناه گرفتن و زندگی واقعی در میان کلمهها، و با کلمهها. یاد قبل از عید میافتم که گفتند استاد سکته کردند و آمدم زنگ زدم اما پاسخی نگرفتم و گفتند نمیتوانند صحبت کنند. ماند تا روز اول نوروزِ امسال، زنگ زدم که خانمی گوشی را برداشتند و گفتند استاد خواب هستند. تاکید هم کردند شمارهتان را بگذارید، بیدار شدند حتما زنگ میزنند. و زنگ نزدند البته. که همین هفتهی قبل فهمیدم نمیتوانستند زنگ بزنند چون بعد از جشن تولد پارسال که سکته میکنند، حافظهشان را از دست میدهند و گویی تولد دیگری را آغاز میکنند در آغاز نودوچهار سالگیشان.
بعد که پیام آقا بابک را در واتساپ گرفتم، نگاه کردم به تقویم. دیدم دوشنبه است. جوری برنامهریزی کردم که چهارشنبه رودسر باشم. و صبح علیالطلوع بلند شدم و سهمیه نوشتنام را نوشتم و ماشین را روشن کردم و راه افتادم.
نرسیده به رشت، نزدیک ورودی سنگر بودم که زنگ زدم به واتساپ آقا بابک. گفتم نزدیک هستم. تعجب کرد. از تعجباش تعجب کردم. خب خودش گفته بود. دوباره و سهباره پیاماش را خواندم که شاید من اشتباه متوجه شدم. گفت خودش و خواهرش سیما و مانی و ژاله و آقاابراهیم هستند. اصرار کردم که دارم میآیم و گفتند خواهرشان دوست ندارند کسی پدر را در این وضعیت ببینند. شوکه شدم. همانجا ماشین را زدم کنار. کنار داغی و شرجی بوتههای تمشک. صدای جیرجیرکها امان نمیدادند. دوباره زنگ زدم که «یعنی چی آقای عمادی؟ من میخواهم بیایم.» گفتند «نمیشود» و بعد هم تاکید کردند «این چند روز احتمالا مجبور میشوید بیایید.»
چند ساعتی را در رشت گذراندم که شاید زنگ بزنند که بروم اما خبری نشد. با غم بسیار راندم سمت قزوین که بروم الموت و بنشینم دوباره در غارم. مدام هم در راه نگاهام به کتابهای جدید استاد «عنایتالله مجیدی» بود که برای استاد «عبدالرحمان عمادی» برده بودم؛ دیلمنامه و الموتنامه.
رسیدم قزوین. ساعت نه شب رسیدم خانهی پدری، و کنار پدر و مادر داشتم چایی میخوردم که دیدم بابک زنگ زده. چند بار زنگ زدم از واتساپ اما خبری نشد. تا این که درست ساعت ۲۲:۲۹ دقیقه پیام بابک رسید: عبدالرحمان عمادی پرمکوهی ساعت ۹:۲۵ دقیقه درگذشت.
همین.
یخ کردم. لپتابم در روستا مانده بود. به برادرم منصور زنگ زدم که صبح برود میلک و برایم بیاورد. خودم هم ماشین را روشن کردم و راندم تا تهران. همان شب گشتم و کلی عکس از استاد پیدا کردم و برنامهریزی کردم که پوستر و بنری برای درگذشتاش آماده و چاپ کنم و همراهام ببرم؛ بنری از عکس آقای عمادی و کتابهایش که مردم شهرش لااقل جلد ده کتاب منتشرشدهی این ایرانپژوه را ببینند. مدام پیگیر زمان دقیق تشییع بودم که گفتند تا پسر بزرگشان آقا سیامک از کالیفرنیا بیاید، میشود شنبه. و جمعه راندم تا رودسر. تمام شب با فرزندان استاد (بابک و سیما) و برادرزادههای استاد (ابراهیم و مانی و ژاله) و دختر خواندهشان (سرور) حرف از آثار برجای مانده از استاد زدیم، که آیا میدانید این ده جلد کتابی که از ایشان منتشر شد، فقط مقدمهای بود برای انتشار آثار اصلیشان؟ (مجموعهی پانزده جلدی ضربالمثلهای دیلمی/ مجموعهی پنج جلدی قصههای مردم دیلمستان/ مجموعهی اشعار او که تاریخ ما را از ایران باستان تا دوران معاصر به نظم درآوردهاند/ مجموعه مقالات گاهشماری علوی/ مجموعه لغات دیلمی/ مجموعه اسناد و مدارک سازشناسی از ایران باستان تاکنون و ...) که احساس کردم تنها از بخشی از این آثار مطلع هستند و در تعجب ماندم. ماندم که وقتی بودند در ده سال، توانستیم ده کتابشان را به سرانجام برسانیم، حالا که پروفسور کلمهها، کلمه شده و دیگر نیست ...
عجیب این که همهی این اهالی در بهار، کلمه شدند و امیدوارم با رفتنشان، کار ما تمام نشود که آدمی فراموشکار است و خیلی زود، گرفتار نسیان میشود.