«مرگ، مرگ و بازهم مرگ»
آرش غلامحسینی
مجموعه داستان انتقام، داستان مرگ است. مرگهایی که البته تراژیک نیستند؛ مردن در ۱۱ داستان این مجموعه همچون امری پیشپا افتاده به تصویر کشیدهمیشود، بدون برانگیختن تاثر و احساسِ همدردی. مردن به راحتی اتفاق میافتد، مانند افتادن برگی از شاخهی درخت؛ قتل نیز با کوچکترین انگیزهای انجام میشود، مانند خوردن بستنی.
هر کدام از ۱۱ داستان، روند مستقلی برای خود دارد، هر کدام روایت مجزایی است ولی با هم ارتباط و همپوشانی دارند به گونهای که با خواندن هر داستان جدید نکتهای در داستان قبلی مشخص میشود و در نهایت ۱۱ داستان کتاب تصویری یکپارچه ارائه میدهند.
رئالیسم جادویی در فضای داستان موج میزند؛ مردی که کشته شده و دستش قطع شده و در جایی که خاک شده هویجهایی به شکل دست میروید، زنی که قلبش از سینهاش بیرون است و سفارش کیفی را میدهد که قلبش را درون آن بگذارد.
مانند رمان پروفسور و خدمتکار شخصیتهای داستانها اسمی ندارند، تنها با لفظهایی مانند پیرمرد، پیرزن، دکتر، منشی آنها را میشناسیم.
هر داستان حول محور مرگ یک شخصیت بنا شده، افراد چنان به سادگی میمیرند که انگار شمعیاند در مسیر طوفان، شمعی که خاموش شدنش نیز برای کسی مهم نیست.مرگشان نیز تاثری در اطرافیانشان برنمیانگیزد.برای مثال در داستان بعدازظهری در نانفروشی مادری از مرگ پسرش میگوید اما غمی در گفتارش نیست. و یا آرایشگری که با لذت نقشهی شکنجه کردن و قتل نامزد خود را میکشد، آن هم بیهیچ دلیلی.
همانطور که گفته شد داستانها علاوه بر استقلالی که دارند همدیگر را تکمیل میکنند.مردی که در داستان "رفتگر کوچک" در قطار نشستهاست تا به مراسم ختم مادرش برسد همان پزشکی است که در داستان بعدی میمیرد و در داستان"به موزهی شکنجه خوش آمدید" با چگونگی به قتل رسیدنش آشنا میشویم.
علاوه بر مرگها و قتلهای پیاپی آدمها در کتاب، مرگ ۳ جانور را نیز شاهدیم؛ نخست گربهای که لاشهاش زیر کوهی از کیوی پیدا میشود. دوم همستری که میمیرد وصاحبش بدون اندک اندوهی او را درون سطل آشغال پرتاب میکند و سوم ببر بنگال! جالب آناست که مردن ببر بنگال تنها مرگی است که با جزئیات توصیف میشود و تنها قسمتی از کتاب که از زبان عاطفی در آن استفاده شده، همین جاست.ببر بنگال در آغوش پیرمرد جان میدهد، او غرشی سر میدهد و باشکوه میمیرد.
علاوه بر بیاهمیت بودن مرگها، روابط سرد و بیعاطفهای در داستان ترسیم میشوند، گویی که شخصیتهای داستان قالبهایی گِلی هستند، تهی از احساس و انسانیت، درست بر خلاف داستان پروفسور و خدمتکار که در آن محوریت داستان بر مبنای دوستی و دلبستگی خدمتکار و پسرش به پروفسور بود.در واقع این دو کتاب در تضاد آشکاری با هم قرار دارند؛ تضاد مرگ،تنهایی وفضای عاری از احساس با فضای سرشار از دلبستگی و انسانیت.
مرگ بر فضای هر داستان سایه انداخته، شخصیتهای داستانها بدون عاطفه به تصویر کشیدهشدهاند و به طور گزندهای تنها هستند. به راستی که پس از مرگ دومین تصویر برجستهی کتاب، تنهایی شخصیتهاست.
بیگمان ارائه کردن چنین تصویری از مرگ بیعلت نیست. اوگاوا با ترسیم چنین فضای سردی که در آن شخصیتها در تنهایی میمیرند، اهمیت مرگ را در جوامع انسانی به ریشخند میگیرد. بزرگترین ترس بشریت در این داستانها چنان به سادگی به تصویر کشیدهشدهاست که خواننده را به فکر وامیدارد؛ که به راستی آیا مرگ یک انسان چیزی بیشتر از افتادن برگی از شاخهی درخت و یا خاموش شدن شمعی در باد است؟
شاید چنین فضای تاریکی خواننده را از خواندن داستانها منصرف کند، که در این صورت شاهکاری را از دست خواهد داد،شاهکار گزندهی مرگ و تنهایی. اوگاوا چنان استادانه داستانها را پیشمیبرد که نمیتوان مجذوبشان نشد. از طرفی خط سیر داستانها نیز بسیار ساده و به دور از پیچیدگی است که موجب میشود خواننده بسیار سریع روابط بینامتنی داستانها را درک کند و لذت غافلگیر شدن را بچشد.
مجموعه داستانهای کوتاه #انتقام و یازده داستان سیاه
نوشتهی #یوکو_اوگاوا
ترجمهی #کیهان_بهمنی