سال ۱۳۸۷ در وبلاگی گروهی، نقدی نوشته بود بر #اژدهاکشان. وقتی خواندم، شگفتزده شدم که در فضای رفیقباز و محفلی، کسی دربارهی کتابات نقد نوشته که نه میشناسیاش و نه میدانی کجاست. پیام گذاشتم و بعد ارتباط گرفتم و فهمیدم #تبریزی است و در مازندران ساکن. تازه #نشر_آموت راه افتاده بود. قول گرفتم وقتی آمد تهران، بیاید به #دفتر_نشر_آموت؛ که آمد.
بلند بود و محجوب. مهربان بود و آرام. گفت «میخواهم ترجمه بکنم.»
برداشتم کتابی را که نوید، پسر باجناقم از کانادا فرستاده بود، دادم بهش؛ کتاب #زن_غذا_و_خدا.
نوید چهار تا کتاب فرستاده بود #تاریخچه_خصوصی_خانه ، #جنوب_دریاچه_سوپریور ، #پروژه_شادی و #زن_غذا_خدا.
ترجمهی آراز زمانی آمد که دیگر خودش برگشته بود به تبریز. بعد رمان #خدمتکار نوشتهی #کاترین_استاکت را پست کردم برایش که ترجمه کند.
ترجمهی پاکیزهاش چند ماه بعد آمد. مدتی در صف ویرایش ماند و وقتی هم رفت به ارشاد، اصلاحیهی سنگینی بهش خورد. تا دست بجنبانیم، این رمان با دو ترجمهی دیگر در دو #نشر_ققنوس و #نشر_افراز منتشر شد. پخش کتابهای نشر آموت با #پخش_ققنوس بود و قاعدتا نمیتوانستم کتابی را که آنها هم منتشر کرده بودند، همزمان منتشر کنم. از آراز اجازه گرفتم مدتی صبر کنیم. قبول کرد.
صبر کردیم اما این صبر، فرسایشی شد و بعد هم عدم موفقیت این رمان در دو نشر دیگر، عملا انگیزهی انتشارش را از بین برد و همچنان در ارشاد ماند؛ در انتظار اصلاحات.
سال ۱۳۹۲ با گروه نویسندگان کانون پرورش فکری رفته بودم به #تبریز. آمد به هتل #ائل_گلی و با هم چایی و قهوه نوشیدیم. چند ماه بعدش هم آمد به #نمایشگاه_کتاب_تبریز و تمام روز آخر نمایشگاه کمکاحوالم بود.
گذشت این بیخبری تا ۱۵ بهمن ۱۳۹۶ که پیام داد «میای تبریز، رونمایی #کتاب و یه خبر به من نمیدی؟»
و دلم برایش تنگ میشود و باز بیمعرفتی و خبر نگرفتن و گاهی از گوشهی ذهنم رد شدن که «عجیبه! یه بار گوشی رو برنمیداره بگه چرا پی خدمتکار را نگرفتی؟»
و باز روزمرگی؛ تا دیروز ۱۹ فروردین ۱۳۹۹ و آمدن پیامی که: «سلام آقای علیخانی. امیدوارم سال خوبی پیش رو داشته باشید. من همسر آراز هستم. نمی دونم مطلع شدید یا نه. هفت ماه پیش آراز را از دست دادیم.»
حاصل تمام جستجویم در گوگل، رسیدن به یک مطلب در فیسبوک یکی از دوستانش است که در تاریخ ۱۲ شهریور ۱۳۹۸ نوشته «آقای مهندس #آراز_ایلخچویی، امروز به ابدیت پیوست.»
و در میانهی مطلباش نوشته «چند ماه پیش که از سرطان برایم گفتی ...»
و تن آدمی که یخ میزند این وقتها؛ حالا.
https://www.instagram.com/p/B-tk3b-pcGE/?igshid=va68ad44a7t4