محمدهاشم اكبريانی
درباره خاما اولین نکته تعجببرانگیز، اطلاعات فراوانی است که نویسنده آنها را در اختیار گرفته تا بتواند رمان خود را بنویسد. وقتی از جغرافیا و روستایی مانند آغگل دهههای آغازین هزار و سیصد میگوید چنان به جزئیات میپردازد که نمیتوان بدون شناخت از روستایی متعلق به هشتاد،نود سال قبل چنین نوشت. فقط آغگل هم نیست که در این جایگاه قرار میگیرد. ایل به ایل و شهر به شهری که شخصیت اصلی داستان آنها را طی میکند چنان با ریزریز مشخصات توصیف میشوند که تنها تحقیقات گسترده میدانی و غیر آن میتواند چنین حاصلی داشته باشد.
در زمینه فولکلور نیز نویسنده بر قضیه اشراف دارد. باورها و ادبیات مردم نقاطی که داستان در آنها جریان دارد واژه بهواژه مورد نظر قرار میگیرد. فرقی هم نمیکند در روستای زاغه باشی که کردهای مافی در آن زندگی میگذرانند یا روستای رشکین در اطراف قزوین. علیخانی از باورهای کردهای مافی همانقدر میگوید که از داستانهای رشکین و فشک. ادبیات و لهجههایی که مردم مناطق گوناگون برای ارتباط با یکدیگر بهکار میگیرند نیز از این قاعده مستثنی نیست؛ «سالار سعید هم جوانمردی میکنه و یه کَلگاو و چندتا پارجینکاهار و میش سر میبره و تمامشان را شام بده؛ با برنج لبشاهرود.»
گرچه خواننده میتواند حدس بزند منظور از کلگاو و پارجینکاهار، حیواناتی هستند که فقط به بزرگان تقدیم میشود اما برای یک نویسنده که آنرا بهکار میگیرد کار سادهای نیست مگر از راه آشنایی با اصطلاحات محلی یک منطقه.
اما درباره داستان، آنچه در نگاه اول به ذهن میرسد؛ یافتن گمشده است. هر انسانی به فراخور شخصیت خود، گمشدههایی دارد که برای یافتن و رسیدن به آنها زندگیاش را با عشق به او میگذراند. از میان این گمشدهها گاه یکی از آنها میشود گمشده اصلی که تمام زندگی فرد را در خود میگیرد؛ اینرا در داستانهای عرفانی خودمان زیاد دیدهایم و رمان خاما مرا یاد گمشدههای عارفان انداخت.
اگر به تاریخ داستان نگاه کنیم، رویدادها از دهه اول و دوم هزار و سیصد آغاز میشوند؛ یعنی آغاز دورهای که جامعه ما بهتدریج وارد دنیای صنعتی میشود. ورود به دنیای ماشین و صنعت و تبعاتی که دارد، انسان را با گمشدهای مواجه میکند که معنای زندگی اوست و رسیدن به آن ناممکن میشود. خاما مظهر این گمشده است. خلیل (و بعدها حسن مهاجر) زندگیاش را پی خاما (دختری بزرگتر از خودش که دوستش دارد) میگردد و خاما معنایی است که در ذرهذره وجود او جا دارد و در لحظهلحظه زندگیاش رفتوآمد میکند. خاما گمشده انسان عصر صنعت است که گرچه انسان در فراق او میسوزد و رویاها و خیالاتش مملو از اوست اما نمیتواند به او برسد. این بدان معنا نیست که خاما از ابتدا وجود نداشته، بلکه بوده و گم شده است. انگار خاما در عصر پیشاصنعتی میتوانسته در جهان واقع وجود داشته باشد اما با هجوم آن، دیگر رنگی از او باقی میماند و بس.
نهتنها صنعت، که جنگ هم باعث میشود انسان خامای خود را گم کند. جنگ باعث نابودی است و آنها که با آن روبهرو میشوند یا میمیرند یا اسیر میشوند یا زنده میمانند و معنایی را که جنگ از آنها ستانده جستوجو میکنند. خامای خلیل، معنای گمشده زندگی اوست که جنگ، او را با خود برده و برنگردانده است. بسیاری از انسانهای همزاد جنگ، معناهایی را از دست میدهند که دستیابی دوباره به آنها، ممکن نیست جز در خیال و اوهام. خاما چنین معنایی را برای خلیل دارد. اما نکته مهم، پایان داستان خاماست. دنیای ماشینی و جنگ، آنچه را بهعنوان معنا از انسان میگیرند و گمشده او میسازند، دیگر بهدست نمیآید و تنها مرگ میتواند انسانی را که معنا گم کرده به معنایش برساند. یوسف علیخانی را برخی نویسنده «روستایینویس» میدانند. باید گفت گرچه داستانهای او در فضاهایی روستایی میگذرد اما مفاهیمی که او در داستانهای روستایی و بهویژه خاما، طرح میکند، انسانی و فرامکانی است. معنا، آن پدیدهای است که انسان امروز، خصوصا در جوامع پیشرفته و انباشته از تکنولوژی، جای خالی آنرا احساس میکند اما آیا، آنچنانکه علیخانی میگوید، این انسان فقط با مرگ میتواند به معنای زندگی خود برسد؟