عزام تیموری
"خاما" را خواندم. خاما خواندنی بود. من مثل "خلیلِ" "خاما" که برای رسیدن بدو، زندگی را نه آهسته که بِدَو می رفت، پیِ خاما دویدم. خلیل به حضور خاما در نگاهِ ذهن بسنده می نمود، من ننمودم؛ منم چو او دویدم؛ من حضور خاما را در آغوش، نفس کشیدم. خلیل هرگز به خامایش نرسید؛ خلیل، خیال خاما را در خوابِ دلِ گورستان به زیر خرواری خاک برد و خامای خیال خلیل، با او خرد شد.
خلیل از نخست، خامایی داشت که نداشت شد؛ بودی که نبود شد؛ و من، نه خامایی نمی شناختم که نداشتم؛ خامای خلیل، مرا هست شد.
خلیل هستی خود که نیمی متعلق به خاما بود، با خود راز کرد. رازی که روزی بروز شد؛ روزی که دران ستاره ها می خندیدند؛ و دران دم، سیاهی شب، چشم خورشید دور دید و این راز مگو را گفت، و دیگر نگفت؛ دیگر نتوانست گفتن نماید؛ زبانش پیِ سیمرغ کوی قاف رفت.
به راستی «همهی عشق ها و نفرت ها برای این بوده که کسی "خاما"یش را پیدا نکرده، یا خاما را دیده و نشناخته و یا شناخته و نتوانسته به وصالش برسد.»
خاما؛ داستانی است که از نیستان رود ارس با صدای تیر و تفنگ آغاز می شود، و در برگ های خود، درد را به تصویر می کشد؛ درد دوری دیار، دورییی که هر بار دورتر می شود، کردهای دامن "آرارات" را با زور سر نیزه، از کاشانه می کشد و به دوردست ها می راند؛ تا بتوانند قامت قیام "خویبون" را قلع کنند و سرِ افراشته اش را، قمع؛ و از خلیل، "حسن" بسازند و از مردی ایستا، "حسنی مهاجر"؛ بی جای و رای و کس...
خاما؛ داستان زندگی است؛ زندگی اقلیت هایی که هماره طعم لذیذی برای طعمه قرار گرفتنِ طمع ورزان شده اند؛ خاما در برگ برگ خود بستری از تاریخ و سیاست را به روایت می نشیند.
خاما خواندنی است؛ خاما را باید خواند...
برای آفرینشگری و روایتِ روان خاما، گونهی یوسف را باید بوسید و دستش گرفت و به آغوشش کشید.
#یادداشت_های_آزاد
?عبدالرحمن عزام
?افغانستان_هرات