شانزده‌سالگی نشر آموت و شش سالگی کتابفروشی آموت

چند روز بود می‌خواستم بروم  دفتر نشر آموت؛ هم برای آوردن کسری‌های  نشر آموت و هم تحویل اصلاحات یکی از  کتاب های در مرحله‌ی آماده‌سازی و هم گرفتن کتاب  گنج خیالی و فرستادنش برای خانم  آذر عالی پور که چند روزی‌ست به ایران آمده. هوا آنقدر سیاه و گرفته بود که سرم به رفتن رضا نمی‌داد. تا بالاخره امروز به خودم گفتم «برو!»
تازه آماده‌ی رفتن شده بودم که حمیدخان زنگ زد. تعجب کردم. گفت «می‌آیی؟»
گفتم «بله.»
گفت «بیمارستانم.»
ترسیدم. گفتم نکند باز کلیه‌اش اذیت کرده. با ترس پرسیدم «کدام بیمارستان؟»
گفت «منصورخان، بابا را آورده بیمارستان فارابی.»
نفسی کشیدم و گفتم «خیر باشد.»
فهمیدم برای ویزیت چشم بابا آمده‌اند.

من که رسیدم دفتر، حمیدخان برگشته بود. تازه چندتایی عکس از کتاب‌ها گرفته بودم که منصورخان زنگ زد. گفتم «بیایید کتابفروشی.»
فکر نمی‌کردم امکانش باشد. می‌دانستم شب‌کار است و بابا را آورده و باید زود برگردد قزوین.
گفت «باشه.»
و بعد همه‌چیز مهیا شد و آمدند. بابا را من سوار ماشین کردم و زودتر آمدیم و منصورخان و حمیدخان ماندند، کتاب‌های پخش کتاب را تحویل دادند و آمدند.
بابا توی راه گفت «پسر! کمتر به خودت فشار بیاور! سلامتی مهم‌تره.»
گفتم «چشم بابا.»
و بعد آمدیم. توی راه شنیدم که مدتی‌ست عصازنان تا ته کوچه‌شان می‌رود و برمی‌گردد و به خودش «پاهام فرمان‌تر شدند.»
رسیدیم کتابفروشی. نشست کنار بخاری و آلبوم‌های عکس آموتخانه را گذاشتم پیش‌اش. نگاه کرد و هی بغض کرد و هی گفت «فلانی خدابیامرزدت!»
و من هی لرزیدم و هی خودم را زدم به آن راه که مثلا حواسم نیست بغض گلویش را گرفته.
پرسید «چقدر خرج اینا کردی؟»
خندیدم و گفتم «آنقدری نیست که قابل میلک باشد.»
از زیر سبیلش دیدم که دارد افتخار می‌کند.
و یک‌بار دیگر خوشحال شدم که «بالاخره دارد باور می‌کند که این کارها هم باید می‌شد.»
تا سال‌ها عکاسی‌ام و نوشتن‌ام برایش وقت‌تلف‌کردن بود. اولین بار وقتی اسم خودش را توی یکی از کتاب‌هایم دید، باورش شد که وقت تلف نکردم. بعدها هم آموتخانه را وقت‌وپول‌تلف‌کردن دانسته بود که بعد وقتی همه برای رفتگانش خدابیامرزی می‌فرستادند، دیده بودم که ذوق می‌کند.
عکس‌ها را برای مهربان‌جان که فرستادم، گفتم «یادته یک سری هم عکس ازشون داشتیم؟»
و قبل از اینکه جواب بدهد، در آرشیو یافتم‌شان
از آرمیتاجان پرسیدم «دخترم! چه روزی بوده این عکس‌ها؟»
گفت «چه جالب! ۱۶ آذر ۱۳۹۷»
بابا و مامان در آستانه‌ی افتتاحیه، آمده‌بودند کتابفروشی. و امروز ۱۵ آذر ۱۴۰۲ و دوازده روز دیگر یعنی ۲۸ آذر، وارد شانزده‌سالگی نشر آموت و شش سالگی کتابفروشی آموت می‌شویم.

https://www.instagram.com/p/C0hQ3JBCsao/?igshid=NzBmMjdhZWRiYQ==

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2024© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو