
در سيارههاى ديگر، بيشتر آدمها به اندازه صد نفر داخل صفحه جا مىشوند، گاهى هم فقط يك نفر با صورتى بزرگ و خيلى نزديك. همه لباس مىپوشند، صورتهايشان صورتى و زرد و يا قهوهاى رنگ است، با لبهاى خيلى قرمز و چشمهاى درشت و ابروى سياه.
آنها مىخندند و داد و فرياد مىزنند. قبل از اينكه من از بهشت پايين بيايم، مامان همه را خاموش مىكرد و فقط دنياى زامبىها و ارواحى كه قدم مىزنند را نگاه مىكرد، هوم، هوم، هوم. من دوست دارم هميشه تلويزيون تماشا كنم ولى مغز را فاسد مىكند. اما حالا هميشه مامان بعد از يك برنامه، تلويزيون را خاموش مىكند و دوباره بعد از شام برنامهاى تماشا مىكنيم تا مغزمان براى خوابيدن آماده شود.
ـ فقط يه خورده بيشتر، به خاطر روز تولدم. لطفآ.
مامان دهانش را باز مىكند و داد مىزند: «چرا كه نه؟»
موقع پخش آگهى صداى تلويزيون را مىبندد، چون مغزمان را خمير مىكنند و گوشها را به درد مىآورند.
من اسباببازىها را تماشا مىكنم، كاميونهاى قشنگ و ترامبولين و تفنگهاى چراغدار. دو پسر با تفنگ برقى با هم مبارزه مىكنند، ولى دوستانه و نه مثل آدمهاى بد.
بعد شو شروع مىشود. يك شوى خندهدار و بامزه. گاهى هم شكل اشباح مىشوند و با غولها راه مىروند، من از لاى انگشتهاى مامان كه دو برابر دست من است تماشا مىكنم. هيچ چيز مامان را نمىترساند، شايد فقط نيك پير. بيشتر فقط «او» صدايش مىكند، من حتى اسمش را نمىدانم، فقط چون توى يك كارتون ديدهام كه يكى به اسم نيك پير شبها مىآيد. من هم نيك پير صدايش مىكنم، ولى او شبيه آدم تلويزيون نيست، با شاخ و ريش و سبيل بلند. يك بار از مامان پرسيدم كه او پير است و مامان گفت تقريبآ دو برابر او سن دارد، يعنى كاملا پير است.
مامان خيلى زود تلويزيون را خاموش مىكند.




